نمونه های از کتاب منطق الطير شيخ فريدالدين عطار نيشاپوری
فی توحيد باری تعالی جل و علی
آفرين جان آفرين پاک را .......آنکه جان بخشيد و ايمان خاک را
آسمان را در زبردستي بداشت .......خاک را در غايت پستي بداشت
آن يکي را جنبش مادام داد....... وان دگر را دايما آرام داد
آسمان چون خيمه برپاي کرد....... بي ستون کرد و زمينش جاي کرد
کرد در شش روز هفت انجم پديد....... وز دو حرف آورد نه طارم پديد
مهره انجم ز زرين حقه ساخت....... با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد....... مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسليم خويش....... کوه را افسرده کرد از بيم خويش
بحر را از تشنگي لب خشک کرد....... سنگ را ياقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونمود....... اين همه کار از کفي خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد....... تن به جان و جان به ايمان زنده کرد
کوه را هم تيغ داد و هم کمر....... تا به سرهنگي او افراخت سر
گاه گل در روي آتش دسته کرد....... گاه پل بر روي دريا بسته کرد
هرکه در کوي تو دولت يار شد....... در تو گم گشت وز خود بي زار شد
نيستم نوميد و هستم بي قرار....... بوک درگيرد يکي از صد هزار
در نعت رسول ص
خواجه دنيا و دين گنج وفا....... صدر و بدر هر دو عالم مصطفي
آفتاب شرع و درياي يقين....... نور عالم رحمة للعالمين
جان پاکان خاک جان پاک او....... جان رها کن آفرينش خاک او
خواجه کونين و سلطان همه....... آفتاب جان و ايمان همه
صاحب معراج و صدر کاينات....... سايه حق خواجه خورشيد ذات
هر دو عالم بسته فتراک او....... عرش و کرسي قبله کرده خاک او
پيشواي اين جهان و آن جهان....... مقتداي آشکارا و نهان
مهترين و بهترين انبيا....... رهنماي اصفيا و اوليا
مهدي اسلام و هادي سبل....... مفتي غيب و امام جز و کل
خواجه اي کز هرچه گويم بيش بود....... در همه چيز از همه در پيش بود
خويشتن را خواجه عرصات گفت....... انما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گيتي از وجودش نام يافت....... عرش نيز از نام او آرام يافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود....... خلق عالم بر طفيلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود....... اصل معدومات و موجودات بود
حق چو ديد آن نور مطلق در حضور....... آفريد از نور او صد بحر نور
بهر خويش آن پاک جان را آفريد....... بهر او خلقي جهان را آفريد
آفرينش را جزو مقصود نيست....... پاک دامن تر ازو موجود نيست
مجمع مرغان
مرحبا اي هدهد هادي شده در حقيقت پيک هر وادي شده
اي به سر حد سبا سير تو خوش با سليمان منطق الطير تو خوش
صاحب سر سليمان آمدي از تفاخر تا جور زان آمدي
ديو را در بند و زندان باز دار تا سليمان را تو باشي رازدار
ديو را وقتي که در زندان کني با سليمان قصد شادروان کني
خه خه اي موسيچه موسي صفت خيز موسيقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسيقي شناس لحن موسيقي خلقت را سپاس
همچو موسي ديده آتش ز دور لاجرم موسيچه بر کوه طور
هم ز فرعون بهيمي دور شو هم به ميقات آي و مرغ طور شو
پس کلام بي زفان و بي خروشان فهم کن بي عقل بشنو نه به گوش
مرحبا اي طوطي طوبي نشين حله درپوشيده طوقي آتشين
طوق آتش از براي دوزخيست حله از بهر بهشتي و سخيست
چون خليل آن کس که از نمرود رست خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم چون خليل اله در آتش نه قدم
چون شدي از وحشت نمرود پاک حله پوش، از آتشين طوقت چه باک
خه خه اي کبک خرامان در خرام خوش خوشي از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شيوه اين راه زن حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه اي تا برون آيد ز کوهت ناقه اي
چون مسلم ناقه يابي جوان جوي شير و انگبين بيني روان
ناقه مي ران گر مصالح آيدت خود به استقبال صالح آيدت
مرحبا اي تنگ باز تنگ چشم چند خواهي بود تند و تيز خشم
نامه عشق ازل بر پاي بند تا ابد آن نامه را مگشاي بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل تا يکي بيني ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آيد ترا صدر عالم يار غار آيد ترا
خه خه اي دراج معراج الست ديده بر فرق بلي تاج الست
چون الست عشق بشنيدي به جان از بلي نفس بيزاري ستان
چون بلي نفس گرداب بلاست کي شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عيسي بسوز پس چو عيسي جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز تا خوشت روح اله آيد پيش باز
مرحبا اي عندليب باغ عشق ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داودوار تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داودي به معني برگشاي خلق را از لحن خلقت رهنماي
چند پيوندي زره بر نفس شوم همچو داود آهن خود کن چو موم
گر شود اين آهنت چون موم نرم تو شوي در عشق چون داود گرم
خه خه اي طاوس باغ هشت در سوختي از زخم مار هفت سر
صحبت اين مار در خونت فکند وز بهشت عدن بيرونت فکند
برگرفتت سد ره و طوبي ز راه کردت از سد طبيعت دل سياه
تا نگرداني هلاک اين مار را کي شوي شايسته اين اسرار را
گر خلاصي باشدت زين مار زشت آدمت با خاص گيرد در بهشت
مرحبا اي خوش تذرو دوربين چشمه دل غرق بحر نور بين
اي ميان چاه ظلمت مانده مبتلاي حبس محنت مانده
خويش را زين چاه ظلماني برآر سر ز اوج عرش رحماني برآر
همچو يوسف بگذر از زندان و چاه تا شوي در مصر عزت پادشاه
گر چنين ملکي مسلم آيدت يوسف صديق همدم آيدت
خه خه اي قمري دمساز آمده شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زاني که در خون مانده اي در مضيق حبس ذوالنون مانده اي
اي شده سرگشته ماهي نفس چند خواهي ديد بد خواهي نفس
سر بکن اين ماهي بدخواه را تا تواني سود فرق ماه را
گر بود از ماهي نفست خلاص مونس يونس شوي در بحر خاص
مرحبا اي فاخته بگشاي لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشد بي وفايي کردنت
از وجودت تا بود موئي بجاي بي وفايت خوان از سر تا به پاي
گر درآيي و برون آيي ز خود سوي معني راه يابي از خرد
چون خرد سوي معانيت آورد خضر آب زندگانيت آورد
خه خه اي باز به پرواز آمده رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگوني مانده اي تن بنه چون غرق خوني مانده اي
بسته مردار دنيا آمدي لاجرم مهجور معني آمدي
هم ز دنيا هم ز عقبي درگذر پس کلاه از سر بگير و درنگر
چون بگردد از دو گيتي راي تو دست ذوالقرنين آيد جاي تو
مرحبا اي مرغ زرين، خوش درآي گرم شو در کار و چون آتش درآي
هرچه پيشت آيد از گرمي بسوز ز آفرينش چشم جان کل بدوز
چون بسوزي هرچه پيش آيد ترا نزل حق هر لحظه بيش آيد ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق خويشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوي در کار حق مرغ تمام تو نماني حق بماند والسلام
مجمعي کردند مرغان جهان آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند اين زمان در دور کار نيست خالي هيچ شهر از شهريار
چون بود که اقليم مارا شاه نيست بيش ازين بي شاه بودن راه نيست
يک دگر را شايد ار ياري کنيم پادشاهي را طلب کاري کنيم
زانک چون کشور بود بي پادشاه نظم و ترتيبي نماند در سپاه
پس همه با جايگاهي آمدند سر به سر جوياي شاهي آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار در ميان جمع آمد بي قرار
حله اي بود از طريقت در برش افسري بود از حقيقت بر سرش
تيز وهمي بود در راه آمده از بد وز نيک آگاه آمده
گفت اي مرغان منم بي هيچ ريب هم بريد حضرت و هم پيک غيب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار يافت دور نبود گر بسي اسرار يافت
مي گذارم در غم خود روزگار هيچ کس را نيست با من هيچ کار
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم خلق آزادند از من نيز هم
چون منم مشغول درد پادشاه هرگزم دردي نباشد از سپاه
آب بنمايم ز وهم خويشتن رازها دانم بسي زين بيش من
با سليمان در سخن پيش آمدم لاجرم از خيل او بيش آمدم
هرک غايب شد ز ملکش اي عجب او نپرسيد و نکرد او را طلب
من چو غايب گشتم از وي يک زمان کرد هر سويي طلب کاري روان
زانک مي نشکفت از من يک نفس هدهدي را تا ابد اين قدر بس
نامه او بردم و باز آمدم پيش او در پرده هم راز آمدم
هرک او مطلوب پيغامبر بود زيبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خداي آمد به خير کي رسد در گرد سيرش هيچ طير
سالها در بحر و بر مي گشته ام پاي اندر ره به سر مي گشته ام
وادي و کوه و بيابان رفته ام عالمي در عهد طوفان رفته ام
با سليمان در سفرها بوده ام عرصه عالم بسي پيموده ام
پادشاه خويش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته ام
ليک با من گر شما هم ره شويد محرم آن شاه و آن درگه شويد
وارهيد از ننگ خودبيني خويش تا کي از تشوير بي ديني خويش
هرک در وي باخت جان از خود برست در ره جانان ز نيک و بد برست
جان فشانيد و قدم در ره نهيد پاي کوبان سر بدان درگه نهيد
هست ما را پادشاهي بي خلاف در پس کوهي که هست آن کوه قاف
نام او سيمرغ سلطان طيور او به ما نزديک و ما زو دور دور
در حريم عزتست آرام او نيست حد هر زفاني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پيش در
در دو عالم نيست کس را زهره اي کو تواند يافت از وي بهره اي
دايما او پادشاه مطلق است در کمال عز خود مستغرق است
او به سر نايد ز خود آنجا که اوست کي رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکيبايي ازو صد هزاران خلق سودايي ازو
وصف او چون کار جان پاک نيست عقل را سرمايه ادراک نيست
لاجرم هم عقل و هم جان خيره ماند در صفاتش با دو چشم تيره ماند
هيچ دانايي کمال او نديد هيچ بينايي جمال اونديد
در کمالش آفرينش ره نيافت دانش از پي رفت و بينش ره نيافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال هست اگر بر هم نهي مشت خيال
بر خيالي کي توان اين ره سپرد تو به ماهي چون تواني مه سپرد
صد هزاران سر چو گوي آنجا بود هاي هاي و هاي و هوي آنجا بود
بس که خشکي بس که دريا بر رهست تا نپنداري که راهي کوته است
شيرمردي بايد اين ره را شگرف زانک ره دورست و دريا ژرف ژرف
روي آن دارد که حيران مي رويم در رهش گريان و خندان مي رويم
گر نشان يابيم از و کاري بود ورنه بي او زيستن عاري بود
جان بي جانان اگر آيد به کار گر تو مردي جان بي جانان مدار
مرد مي بايد تمام اين راه را جان فشاندن بايد اين درگاه را
دست بايد شست از جان مردوار تا توان گفتن که هستي مردکار
جان چو بي جانان نيرزد هيچ چيز همچو مردان برفشان جان عزيز
گر تو جاني برفشاني مردوار بس که جانان جان کند بر تو نثار
حکايت سيمرغ
ابتداي کار سيمرغ اي عجب جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب
در ميان چين فتاد از وي پري لاجرم پر شورشد هر کشوري
هر کسي نقشي از آن پر برگرفت هرک ديد آن نقش کاري درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چينست اطلبو العلم و لو بالصين ازينست
گر نگشتي نقش پر او عيان اين همه غوغا نبودي در جهان
اين همه آثار صنع از فر اوست جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پيداست وصفش رانه بن نيست لايق بيش ازين گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهيد سر به راه آريد و پا اندرنهيد
جمله مرغان شدند آن جايگاه بي قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ايشان کار کرد هر يکي بي صبري بسيار کرد
عزم ره کردند و در پيش آمدند عاشق او دشمن خويش آمدند
ليک چون ره بس دراز و دور بود هرکسي از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر يک کار ساز هر يکي عذري دگر گفتند باز
حکايت بلبل
بلبل شيدا درآمد مست مست وز کمال عشق نه نيست و نه هست
معنيي در هر هزار آواز داشت زير هر معني جهاني راز داشت
شد در اسرار معاني نعره زن کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق جمله شب مي کنم تکرار عشق
نيست چون داود يک افتاده کار تا زبور عشق خوانم زار رار
زاري اندر ني ز گفتار منست زير چنگ از ناله زار من است
گلستانها پر خروش از من بود در دل عشاق جوش از من بود
بازگويم هر زمان رازي دگر در دهم هر ساعت آوازي دگر
عشق چون بر جان من زور آورد همچو دريا جان من شور آورد
هرک شور من بديد از دست شد گرچه بس هشيار آمد مست شد
چون نبينم محرمي سالي دراز تن زنم، با کس نگويم هيچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار مشک بوي خويش بر گيتي نثار
من بپردازم خوشي با او دلم حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپيدا شود بلبل شوريده کم گويا شود
زانک رازم درنيابد هر يکي راز بلبل گل بداند بي شکي
من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خويش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سيمرغ نارد بلبلي بلبلي را بس بود عشق گلي
چون بود صد برگ دلدار مرا کي بود بي برگيي کار مرا
گل که حالي بشکفد چون دلکشي از همه در روي من خندد خوشي
چون ز زير پرده گل حاضر شود خنده بر روي منش ظاهر شود
کي تواند بود بلبل يک شبي خالي از عشق چنان خندان لبي
هدهدش گفت اي به صورت مانده باز بيش از اين در عشق رعنايي مناز
عشق روي گل بسي خارت نهاد کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال حسن او در هفته اي گيرد زوال
عشق چيزي کان زوال آرد پديد کاملان را آن ملال آرد پديد
خنده گل گرچه در کارت کشد روز و شب در ناله زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار برتو مي خندد نه در تو، شرم دار
حکايت درويشی که عاشق دختر پادشاه شد
شهرياري دختري چون ماه داشت عالمي پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بيداريي پيوست بود زانک چشم نيم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت لعل سيراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذره اي پيدا شدي عقل از لايعقلي رسوا شدي
گر شکر طعم لبش بشناختي از خجل بفسردي و بگداختي
از قضا مي رفت درويشي اسير چشم افتادش بر آن ماه منير
گرده اي در دست داشت آن بي نوا نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پيشش چو آتش برگذشت خوش درو خنديد خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خنده او چون بديد خويش را بر خاک غرق خون بديد
نيم نان داشت آن گدا و نيم جان زان دو نيمه پاک شد در يک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم دم نزد از گريه و از سوز هم
ياد کردي خنده آن شهريار گريه افتادي برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود با سگان کوي دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران جمله گشتند اي عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت چون تويي را چون مني کي بود جفت
قصد تو دارند، بگريز و برو بر درم منشين، برخيز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست شسته ام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بي قرار باد بر روي تو هر ساعت نثار
چون مرا خواهند کشتن ناصواب يک سؤالم را به لطفي ده جواب
چون مرا سر مي بريدي رايگان ازچه خنديدي تو در من آن زمان
گفت چون مي ديدمت اي بي هنر بر تو مي خنديدم آن اي بي خبر
بر سر و روي تو خنديدن رواست ليک در روي تو خنديدن خطاست
اين بگفت و رفت از پيشش چو دود هرچه بود اصلا همه آن هيچ بود
حکايت طوطی
طوطي آمد با دهان پر شکر در لباس فستقي با طوق زر
پشه گشته با شه اي از فر او هر کجا سرسبزيي از پر او
در سخن گفتن شکر ريز آمده در شکر خوردن پگه خيزآمده
گفت هر سنگين دل و هر هيچ کس چون مني را آهنين سازد قفس
من در اين زندان آهن مانده باز ز آرزوي آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش بوک دانم کردن آب خضرنوش
من نيارم در بر سيمرغ تاب بس بود از چشمه خضرم يک آب
سر نهم در راه چون سوداييي مي روم هر جاي چون هر جاييي
چون نشان يابم ز آب زندگي سلطنت دستم دهد در بندگي
هدهدش گفت اي ز دولت بي نشان مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر اين بکار آيد ترا تا دمي درخورد يار آيد ترا
آب حيوان خواهي و جان دوستي رو که تو مغزي نداري پوستي
جان چه خواهي کرد، بر جانان فشان در ره جانان چو مردان جان فشان
گفتگوی خضر (ع) با ديوانه ای
بود آن ديوانه عالي مقام خضر با او گفت اي مرد تمام
راي آن داري که باشي يار من گفت با تو برنيايد کار من
زانک خوردي آب حيوان چند راه تابماند جان تو تا ديرگاه
من در آنم تابگويم ترک جان زانک بي جانان ندارم برگ آن
چون تو اندر حفظ جاني مانده من به تو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام دور مي باشيم از هم والسلام
حکايت طاووس
بعد از آن طاوس آمد زرنگار نقش پرش صد چه بل که صد هزار
چون عروسي جلوه کردن ساز کرد هر پر او جلوه آغاز کرد
گفت تا نقاش غيبم نقش بست چينيان را شد قلم انگشت دست
گرچه من جبريل مرغانم وليک رفت بر من از قضا کاري نه نيک
يار شد با من به يک جا مار زشت تا بي فتادم به خواري از بهشت
چون بدل کردند خلوت جاي من تخت بند پاي من شد پاي من
عزم آن دارم کزين تاريک جاي رهبري باشد به خلدم رهنماي
من نه آن مردم که در سلطان رسم بس بود اينم که در دروان رسم
کي بود سيمرغ را پرواي من بس بود فردوس عالي جاي من
من ندارم در جهان کاري دگر تا بهشتم ره دهد باري دگر
هدهدش گفت اي ز خود گم کرده راه هرکه خواهد خانه اي از پادشاه
گوي نزديکي او اين زان به است خانه اي از حضرت سلطان به است
خانه نفس است خلد پر هوس خانه دل مقصد صدق است و بس
حضرت حق هست درياي عظيم قطره خردست جنات النعيم
قطره باشد هرکه را دريا بود هرچ جز دريا بود سودا بود
چون به دريا مي تواني راه يافت سوي يک شب نم چرا بايد شتافت
هرک داند گفت با خورشيد راز کي تواند ماند از يک ذره باز
هرک کل شد جزو را با او چه کار وانک جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستي مرد کلي، کل ببين کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزين
قصه رانده شدن آدم از بهشت
کرد شاگردي سؤال از اوستاد کز بهشت آدم چرا بيرون فتاد
گفت بود آدم همي عالي گهر چون به فردوسي فرو آورد سر
هاتفي برداشت آوازي بلند کاي بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بيرون ما سر فروآرد به چيزي دون ما
ما زوال آريم بر وي هرچ هست زانک نتوان زد به غير دوست دست
جاي باشد پيش جانان صد هزار جاي بي جانان کجا آيد به کار
هرک جز جانان به چيزي زنده شد گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنين آمد خبر کاولين چيزي دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز زان جگر خوردن ز سرگيردند باز
حکايت بط
بط به صد پاکي برون آمد ز آب در ميان جمع با خير الثياب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من يک پاک روتر پاک تر
کرده ام هر لحظه غسلي بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد يکي نيست باقي در کراماتم شکي
زاهد مرغان منم با راي پاک دايمم هم جامه و هم جاي پاک
من نيابم در جهان بي آب سود زانک زاد و بود من در آن بود
گرچ در دل عالمي غم داشتم شستم از دل کاب هم دم داشتم
آب در جوي منست اينجا مدام من به خشکي چون توانم يافت کام
چون مرا با آب افتادست کار از ميان آب چون گيرم کنار
زنده از آبست دايم هرچ هست اين چنين از آب نتوان شست دست
من ره وادي کجا دانم بريد زانک با سيمرغ نتوانم پريد
آنک باشد قله آبش تمام کي تواند يافت از سيمرغ کام
هدهدش گفت اي به آبي خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده
در ميان آب خوش خوابت ببرد قطره آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روي گر تو بس ناشسته رويي آب جوي
چند باشد همچو آب روشنت روي هر ناشسته رويي ديدنت
عقيده ديوانه ای در باره دو عالم
کرد از ديوانه اي مردي سؤال کين دو عالم چيست با چندين خيال
گفت کين هر دو جهان بالا و پست قطره آبست نه نيست و نه هست
گشت از اول قطره آب آشکار قطره آبست با چندين نگار
هر نگاري کان بود بر روي آب گر همه ز آهن بود گردد خراب
هيچ چيزي نيست ز آهن سخت تر هم بنا بر آب دارد درنگر
هرچ رابنياد بر آبي بود گر همه آتش بود خوابي بود
کس نديدست آب هرگز پايدار کي بود بي آب بيناد استوار
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسيد سرکش و سرمست از کان در رسيد
سرخ منقاروشي پوش آمده خون او از ديده در جوش آمده
گاه مي بريد بي تيغي کمر گاه مي گنجيد پيش تيغ در
گفت من پيوسته در کان گشته ام بر سر گوهر فراوان گشته ام
بوده ام پيوسته با تيغ و کمر تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشي زد در دلم بس بود اين آتش خوش حاصلم
تفت اين آتش چو سر بيرون کند سنگ ريزه در درونم خون کند
آتشي ديدي که چون تأثير کرد سنگ را خون کرد و بي تأخير کرد
در ميان سنگ و آتش مانده ام هم معطل هم مشوش مانده ام
سنگ ريزه مي خورم در تفت و تاب دل پر آتش مي کنم بر سنگ خواب
چشم بگشاييد اي اصحاب من بنگريد آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگي بخفت و سنگ خورد با چنين کس از چه بايد جنگ کرد
دل در اين سختي به صد اندوه خست زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چيزي دوست گيرد جز گهر ملکت آن چيز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام جان او با کوه پيوسته مدام
من عيار کوهم و مرد گهر نيستم يک لحظه با تيغ و کمر
چون بود در تيغ گوهر بر دوام زان گهر در تيغ مي جويم مدام
نه چو گوهر هيچ گوهر يافتم نه ز گوهر گوهري تر يافتم
چون ره سيمرغ راه مشکل است پاي من در سنگ گوهر در گلست
من به سيمرغ قوي دل کي رسم دست بر سر پاي در گل کي رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ يابميرم يا گهر آرم به چنگ
گوهرم بايد که گردد آشکار مرد بي گوهر کجا آيد به کار
هدهدش گفت اي چو گوهر جمله رنگ چند لنگي چندم آري عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر تو به سنگي بازمانده بي گهر
اصل گوهر چيست سنگي کرده رنگ تو چنين آهن دل از سوداي سنگ
گر نماند رنگ او سنگي بود هست بي سنگ آنک در رنگي بود
هرک را بوييست او رنگي نخواست زانک مرد گوهري سنگي نخواست
حکايت سليمان و نگين انگشتری او
هيچ گوهر رانبود آن سروري کان سليمان داشت در انگشتري
زان نگينش بود چندان نام و بانگ و آن نگين خود بود سنگي نيم دانگ
چون سليمان کرد آن گوهر نگين زير حکمش شد همه روي زمين
چون سليمان ملک خود چندان بديد جمله آفاق در فرمان بديد
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت هم بنا بر نيم دانگ سنگ داشت
گفت چون اين مملکت وين کار و بار زين قدر سنگ است دايم پاي دار
من نمي خواهم که در دنيا و دين بازماند کس به ملکي هم چنين
پادشاها من به چشم اعتبار آفت اين ملک ديدم آشکار
هست آن در جنب عقبي مختصر بعد ازين کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار مي کنم زنبيل بافي اختيار
گرچه زان گوهر سليمان شاه شد آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبيا با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سليمان اين کند کي چو تو سرگشته را تمکين کند
چون گهر سنگيست چندين کان مکن جز براي روي جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن اي گوهر طلب جوهري را باش دايم در طلب
داستان همای
پيش جمع آمد هماي سايه بخش خسروان را ظل او سرمايه بخش
زان هماي بس همايون آمد او کز همه در همت افزون آمد او
گفت اي پرندگان بحر و بر من نيم مرغي چو مرغان دگر
همت عاليم در کار آمدست عزلت از خلقم پديدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم عزت از من يافت افريدون و جم
پادشاهان سايه پرورد من اند بس گداي طبع ني مرد من اند
نفس سگ را استخواني مي دهم روح را زين سگ اماني مي دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام جان من زان يافت اين عالي مقام
آنک شه خيزد ز ظل پر او چون توان پيچيد سر از فر او
جمله را در پر او بايد نشست تا ز ظلش ذره اي آيد به دست
کي شود سيمرغ سرکش يار من بس بود خسرو نشاني کار من
هدهدش گفت اي غرورت کرده بند سايه در چين، بيش از اين برخود مخند
نيستت خسرو نشاني اين زمان همچو سگ با استخواني اين زمان
خسروان را کاشکي ننشانيي خويش را از استخوان برهانيي
من گرفتم خود که شاهان جهان جمله از ظل تو خيزند اين زمان
ليک فردا در بلا عمر داز جمله از شاهي خود مانند باز
سايه تو گر نديدي شهريار در بلاکي ماندي روز شمار
احوال سلطان محمود در آن جهان
پاک رايي بود بر راه صواب يک شبي محمود را ديد او به خواب
گفت اي سلطان نيکو روزگار حال تو چونست در دار القرار
گفت تن زن خون جان من مريز دم مزن چه جاي سلطانست خيز
بود سلطانيم پندار و غلط سلطنت کي زيبد از مشتي سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بديدم عجز و حيراني خويش ننگ مي دارم ز سلطاني خويش
گر تو خواني ، جز پريشانم مخوان اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمي گر به دنيا در گدايي بودمي
کاشکي صد چاه بودي جاه ني خاشه روبي بودمي و شاه ني
نيست اين دم هيچ بيرون شو مرا باز مي خواهند يک يک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن هماي کو مرا در سايه خود داد جاي
حکايت باز
باز پيش جمع آمد سر فراز کرد از سر معالي پرده باز
سينه مي کرد از سپه داري خويش لاف مي زد از کله داري خويش
گفت من از شوق دست شهريار چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته ام زير کلاه تا رسد پايم به دست پادشاه
در ادب خود را بسي پرورده ام همچو مرتاضان رياضت کرده ام
تا اگر روزي بر شاهم برند از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سيمرغ را بينم به خواب چون کنم بيهوده روي او شتاب
زقه اي از دست شاهم بس بود در جهان اين پايگاهم بس بود
چون ندارم ره روي را پايگاه سرفرازي ميکنم بر دست شاه
من اگر شايسته سلطان شوم به که در وادي بي پايان شوم
روي آن دارم که من بر روي شاه عمر بگذارم خوشي اين جايگاه
گاه شه را انتظاري مي کنم گاه در شوقش شکاري مي کنم
هدهدش گفت اي به صورت مانده باز از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود پادشاهي کي برو زيبا بود
سلطنت را نيست چون سيمرغ کس زانک بي همتا به شاهي اوست و بس
شاه نبو آنک در هر کشوري سازد او از خود ز بي مغزي سري
شاه آن باشد که همتا نبودش جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنيا گر وفاداري کند يک زمان ديگر گرفتاري کند
هرک باشد پيش او نزديک تر کار او بي شک بود تاريک تر
دايما از شاه باشد بر حذر جان او پيوسته باشد پر خطر
شاه دنيا في المثل چون آتش است دور باش از وي که دوري زو خوش است
زان بود در پيش شاهان دور باش کي شده نزديک شاهان دور باش
حکايت بوتيمار
پس درآمد زود بوتيمار پيش گفت اي مرغان من و تيمار خويش
بر لب درياست خوشتر جاي من نشنود هرگز کسي آواي من
از کم آزاري من هرگز دمي کس نيازارد ز من در عالمي
بر لب دريا نشينم دردمند دايما اندوهگين و مستمند
ز آرزوي آب دل پر خون کنم چون دريغ آيد، نجوشم چون کنم
چون نيم من اهل دريا، اي عجب بر لب دريا به ميرم خشک لب
گرچه دريا مي زند صد گونه جوش من نيارم کرد از و يک قطره نوش
گر ز دريا کم شود يک قطره آب ز آتش غيرت دلم گردد کباب
چون مني را عشق دريا بس بود در سرم اين شيوه سودا بس بود
جز غم دريا نخواهم اين زمان تاب سيمرغم نباشد الامان
آنک او را قطره آبست اصل کي تواند يافت از سيمرغ وصل
هدهدش گفت اي ز دريا بي خبر هست دريا پر نهنگ و جانور
گاه تلخست آب او را گاه شور گاه آرامست او را گاه زور
منقلب چيزست و ناپاينده هم گه شونده گاه بازآينده هم
بس بزرگان را که کشتي کرد خرد بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد درو از غم جان دم نگه دارد درو
ور زند در قعر دريا دم کسي مرده از بن با سرافتد چون خسي
از چنين کس کو وفاداري نداشت هيچ کس اوميد دلداري نداشت
گر تو از دريا نيايي با کنار غرقه گرداند ترا پايان کار
مي زند او خود ز شوق دوست جوش گاه در موج است و گاهي در خروش
او چو خود را مي نيابد کام دل تو نيابي هم از و آرام دل
هست دريا چشمه اي ز کوي او تو چرا قانع شدي بي روي او
حکايت کوف
کوف آمد پيش چون ديوانه اي گفت من بگزيده ام ويرانه اي
عاجزي ام در خرابي زاده من در خرابي مي روم بي باده من
گرچه معموري بسي خوش يافتم هم مخالف هم مشوش يافتم
هرک در جمعيتي خواهد نشست در خرابي بايدش رفتن چو مست
در خرابي جاي مي سازم به رنج زانک باشد در خرابي جاي گنج
عشق گنجم در خرابي ره نمود سوي گنجم جز خرابي ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خويش بوک يابم بي طلسمي گنج خويش
گر فرو رفتي به گنجي پاي من باز رستي اين دل خودراي من
عشق بر سيمرغ جز افسانه نيست زانک عشقش کار هر مردانه نيست
من نيم در عشق او مردانه اي عشق گنجم بايد و ويرانه اي
هدهدش گفت اي ز عشق گنج مست من گرفتم کامدت گنجي به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گير عمر رفته ره به سر نابرده گير
عشق گنج و عشق زر از کافريست هرک از زر بت کند او آزريست
زر پرستيدن بود از کافري نيستي آخر ز قوم سامري
هر دلي کز عشق زر گيرد خلل در قيامت صورتش گردد بدل
حکايت صعوه
صعوه آمد دل ضعيف و تن نزار پاي تا سر همچو آتش بي قرار
گفت من حيران و فرتوت آمدم بي دل و بي قوت و قوت آمدم
همچو موسي بازو و زوريم نيست وز ضعيفي قوت موريم نيست
من نه پر دارم نه پا نه هيچ نيز کي رسم در گرد سيمرغ عزيز
پيش او اين مرغ عاجز کي رسد صعوه در سيمرغ هرگز کي رسد
در جهان او را طلب کاران بسيست وصل او کي لايق چون من کسيست
در وصال او چو نتوانم رسيد بر محالي راه نتوانم بريد
گر نهم رويي بسوي درگهش يا بميرم يا بسوزم در رهش
چون نيم من مرد او، اين جايگاه يوسف خود باز مي جويم ز چاه
يوسفي گم کرده ام در چاهسار بازيابم آخرش در روزگار
گر بيابم يوسف خود را ز چاه بر پرم با او من از ماهي به ماه
هدهدش گفت اي زشنگي و خوشي کرده در افتادگي صد سرکشي
جمله سالوسي تو من اين کي خرم نيست اين سالوسي تو درخورم
پاي در ره نه، مزن دم، لب بدوز گر بسوزند اين همه تو هم بسوز
گر تو يعقوبي به معني في المثل يوسفت ندهند کمتر کن حيل
مي فروزد آتش غيرت مدام عشق يوسف هست بر عالم حرام
حکايت يعقوب و فراق يوسف
چون جدا افتاد يوسف از پدر گشت يعقوب از فراقش بي بصر
موج مي زد بحر خون از ديدگانش نام يوسف مانده دايم در زفانش
جبرئيل آمد هرگز گرد گر بر زفان تو کند يوسف گذر
محو گردانيم نامت بعد ازين از ميان انبيا و مرسلين
چون درآمد امرش از حق آن زمان گشت محوش نام يوسف از زفان
گرچه نام يوسفش بودي نديم نام او در جان خود گشتي مقيم
ديد يوسف را شبي در خواب پيش خواست تا او را بخواند سوي خويش
يادش آمد آنچ حق فرموده بود تن زد آن سرگشته فرسوده زود
لکن از بي طاقتي از جان پاک برکشيد آهي به غايت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبيد او ز جاي جبرئيل آمد که مي گويد خداي
گر نراندي نام يوسف بر زفان ليک آهي برکشيدي آن زمان
در ميان آه تو دانم که بود در حقيقت توبه بشکستي چه سود
عقل را زين کار سودا مي کند عشق بازي بين که با ما مي کند
پرسش مرغان
بعد از آن مرغان ديگر سر به سر عذرها گفتند مشتي بي خبر
هر يکي از جهل عذري نيز گفت گر نگفت از صدر کز دهليز گفت
گر بگويم عذر يک يک با تو باز دار معذورم که مي گردد دراز
هر کسي را بود عذري تنگ و لنگ اين چنين کس کي کند عنقا به چنگ
هرک عنقا راست از جان خواستار چنگ از جان باز دارد مردوار
هرکه را در آشيان سي دانه نيست شايد از سيمرغ اگر ديوانه نيست
چون نداري دانه اي را حوصله چون تو با سيمرغ باشي هم چله
چون تهي کردي به يک مي پهلوان دوستکاني چون خوري با پهلوان
چون نداري ذره اي را گنج و تاب چون تواني جست گنج از آفتاب
چون شدي در قطره ناچيز و غرق چون روي از پاي دريا تا به فرق
زآنچ آن خودهست بويي نيست اين کار هر ناشسته رويي نيست اين
جمله مرغان چو بشنيدند حال سر به سر کردند از هدهد سؤال
کاي سبق برده ز ما در ره بري ختم کرده بهتري و مهتري
ما همه مشتي ضعيف و ناتوان بي پر و بي بال و نه تن نه توان
کي رسيم آخر به سيمرغ رفيع گر رسد از ما کسي، باشد بديع
نسبت ما چيست با او بازگوي زانک نتوان شد به عميا رازجوي
گرميان ما و او نسبت بدي هر يکي را سوي او رغبت بدي
او سليمانست ما موري گدا درنگر کو از کجا ما از کجا
کرده موري را ميان چاه بند کي رسد در گرد سيمرغ بلند
خسروي کار گدايي کي بود اين به بازوي چو مائي کي بود
هدهد آنگه گفت کاي بي حاصلان عشق کي نيکو بود از بددلان
اي گدايان چندازين بي حاصلي راست نايد عاشقي و بددلي
هرکه را در عشق چشمي بازشد پاي کوبان آمد و جان بازشد
تو بدان کانگه که سيمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سايه بر خاک او فکند پس نظر بر سايه پاک او فکند
سايه خود کرد بر عالم نثار گشت چندين مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر سايه اوست اين بدان اي بي هنر
اين بدان چون اين بدانستي نخست سوي آن حضرت نسب درست
حق بدانستي ببين آنگه بباش چون بدانستي مکن اين راز فاش
هرک او از کسب مستغرق بود حاش لله گر تو گويي حق بود
گر تو گشتي آنچ گفتم نه حقي ليک در حق دايما مستغرقي
مرد مستغرق حلولي کي بود اين سخن کار فضولي کي بود
چون بدانستي که ظل کيستي فارغي گر مردي و گر زيستي
گر نگشتي هيچ سيمرغ آشکار نيستي سيمرغ هرگز سايه دار
باز اگر سيمرغ مي گشتي نهان سايه اي هرگز نماندي در جهان
هرچ اينجا سايه اي پيدا شود اول آن چيز آشکار آنجا شود
ديده سيمرغ بين گر نيستت دل چو آيينه منور نيستت
چون کسي را نيست چشم آن جمال وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت از کمال لطف خود آيينه ساخت
هست از آيينه دل در دل نگر تا ببيني روي او در دل نگر
حکايت محمود و اياز
چون اياز از چشم بد رنجور شد عافيت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاري فتاد در بلا و رنج و بيماري فتاد
چون خبر آمد به محمود از اياس خادمي را خواند شاه حق شناي
گفت مي رو تا به نزديک اياز پس بدو گوي اي ز شه افتاده باز
دور از روي تو زان دورم ز تو کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تا که رنجوري تو فکرت مي کنم تا تو رنجوري ندانم يا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس جان مشتاقم بدو نزديک و بس
مانده ام مشتاق جاني از تو من نيستم غايب زماني از تو من
چشم بد بدکاري بسيار کرد نازنيني را چو تو بيمار کرد
اين بگفت و گفت در ره زود رو همچو آتش آي و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زينهار همچو آب از برق مي رو برق وار
گر کني در راه يک ساعت درنگ ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ
خادم سرگشته در راه ايستاد تا به نزديک اياز آمد چو باد
ديد سلطان را نشسته پيش او مضطرب شد عقل دورانديش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد گوييا در رنج دايم اوفتاد
گفت، با شه چون توان آويختن اين زمان خونم بخواهد ريختن
خورد سوگندان که در ره هيچ جاي نه باستادم نه بنشستم ز پاي
من ندانم ذره اي تا پادشاه پيش از من چون رسيد اين جايگاه
شه اگر دارد اگر نه باورم گر درين تقصير کردم کافرم
شاه گفتش نيستي محرم درين کي بري تو راه اي خادم درين
من رهي دزديده دارم سوي او زانک نشکيبم دمي بي روي او
هر زمان زان ره بدو آيم نهان تا خبر نبود کسي را در جهان
راه دزديده ميان ما بسيست رازها در ضمن جان مابسيست
از برون گرچه خبر خواهم ازو در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر مي پوشم از بيرونيان در درون با اوست جانم در ميان
چون همه مرغان شنودند اين سخن نيک پي بردند اسرار کهن
جمله با سيمرغ نسبت يافتند لاجرم در سير رغبت يافتند
زين سخن يکسر به ره بازآمدند جمله همدرد و هم آواز آمدند
زو بپرسيدند کاي استاد کار چون دهيم آخر درين ره داد کار
زانک نبود در چنين عالي مقام از ضعيفان اين روش هرگز تمام
جواب هدهد
هدهد رهبر چنين گفت آن زمان کانک عاشق شد نه انديشد ز جان
چون بترک جان بگويد عاشقي خواه زاهد باش خواهي فاسقي
چون دل تو دشمن جان آمدست جان برافشان ره به پايان آمدست
سد ره جانست، جان ايثار کن پس برافکن ديده و ديدار کن
گر ترا گويند از ايمان برآي ور خطاب آيد ترا کز جان برآي
تو که باشي ، اين و آن را برفشان ترک ايمان گير و جان را برفشان
منکري گويد که اين بس منکرست عشق گو از کفر و ايمان برترست
عشق را با کفر و با ايمان چه کار عاشقان را لحظه اي با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل ببايد عشق را قصه مشکل ببايد عشق را
ساقيا خون جگر در جام کن گر نداري درد از ما وام کن
عشق را دردي ببايد پرده سوز گاه جان را پرده در گه پرده دوز
ذره عشق از همه آفاق به ذره درد از همه عشاق به
عشق مغز کاينات آمد مدام ليک نبود عشق بي دردي تمام
قدسيان را عشق هست و درد نيست درد را جز آدمي درخورد نيست
هرکه را در عشق محکم شد قدم در گذشت از کفر و از اسلام هم
عشق سوي فقر در بگشايدت فقر سوي کفر ره بنمايدت
چون ترا اين کفر وين ايمان نماند اين تن تو گم شد و اين جان نماند
بعد از آن مردي شوي اين کار را مرد بايد اين چنين اسرار را
پاي درنه همچو مردان و مترس درگذار از کفر و ايمان و مترس
چند ترسي، دست از طفلي بدار بازشو چون شيرمردان پيش کار
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد باک نبود چون درين راه اوفتد
عزم راه کردن مرغان
چون شنودند اين سخن مرغان همه آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سيمرغ از دل ايشان قرار عشق در جانان يکي شد صد هزار
عزم ره کردند عزمي بس درست ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند اين زمان ما را به نقد پيشوايي بايد اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبري زانک نتوان ساختن از خودسري
در چنين ره حاکمي بايد شگرف بوک بتوان رست از اين درياي ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم نيک و بد هرچ او بگويد آن کنم
تا بود کاري ازين ميدان لاف گوي ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشيد والا اوفتد سايه سيمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نيست کس قرعه بايد زد، طريق اينست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود در ميان کهتران مهتر بود
چون رسيد اينجا سخن، کم گشت جوش جمله مرغان شدند اينجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار درگرفت آن بي قراران را اقرار
قرعه افکندند ، بس لايق فتاد قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند گر همي فرمود سر مي باختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست هم درين ره پيشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نيز هم زو دريغي نيست جان، تن نيز هم
هدهد هادي چو آمد پهلوان تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند سايه وان ماهي و ماه آمدند
چون پديد آمد سر وادي ز راه النفير از آن نفر برشد به ماه
هيبتي زان راه برجان اوفتاد آتشي در جان ايشان اوفتاد
برکشيدند آن همه بر يک دگر چه پر و چه بال و چه پاي و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاک باز بار ايشان بس گران و ره دراز
بود راهي خالي السير اي عجب ذره اي نه شر نه خير اي عجب
بود خامشي و آرامش درو نه فزايش بود نه کاهش درو
سالکي گفتش که ره خالي چراست هدهدش گفت اين ز فرياد شماست
تحير بايزيد
بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر از خروش خلق خالي ديد شهر
ماهتابي بود بس عالم فروز شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان پر انجم آراسته هر يکي کار دگر را خاسته
شيخ چنداني که در صحرا بگشت کس نمي جنبيد در صحرا و دشت
شورشي بر وي پديد آمد به زور گفت يا رب در دلم افتاد شور
با چنين درگه که در رفعت تر است اين چنين خالي ز مشتاقان چراست
هاتفي گفتش که اي حيران راه هر کسي را راه ندهد پادشاه
عزت اين در چنين کرد اقتضا کز در ما دور باشد هر گدا
چون حريم عز ما نور افکند غافلان خفته را دور افکند
سالها بودند مردان انتظار تا يکي را بار بود از صد هزار
جمله مرغان ز هول و بيم راه بال و پر پرخون، برآوردند به ماه
راه مي ديدند پايان ناپديد درد مي ديدند درمان ناپديد
باد استغنا چنان جستي درو کاسمان را پشت بشکستي درو
در بياباني که طاوس فلک هيچ مي سنجد درو بي هيچ شک
کي بود مرغي دگر را در جهان طاقت آن راه هرگز يک زمان
چون بترسيدند آن مرغان ز راه جمع گشتند آن همه يک جايگاه
پيش هدهد آمدند از خود شده جمله طالب گشته و به خرد شده
پس بدو گفتند اي داناي راه بي ادب نتوان شدن در پيش شاه
تو بسي پيش سليمان بوده اي بر بساط ملک سلطان بوده اي
رسم خدمت سر به سر دانسته اي موضع امن و خطر دانسته اي
هم فراز و شيب اين ره ديده اي هم بسي گرد جهان گرديده اي
راي ما آنست کين ساعت به نقد چون تويي ما را امام حل و عقد
بر سر منبر شوي اين جايگاه پس بساز اين قوم خود را ساز راه
شرح گويي رسم و آداب ملوک زانک نتوان کرد بر جهل اين سلوک
هر يکي راهست در دل مشکلي مي ببايد راه را فارغ دلي
مشکل دلهاي ما حل کن نخست تا کنيم از بعد آن عزمي درست
چون بپرسيم از تو مشکلهاي خويش بستريم اين شبهت از دلهاي خويش
زآنک مي دانيم کين راه دراز در ميان شبهه ندهد نور باز
دل چو فارغ گشت، تن در ره دهيم بي دل و تن سر بدان درگه نهيم
بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد بر سر کرسي شد و آغازکرد
هدهد با تاج چون بر تخت شد هرک رويش ديد عالي بخت شد
پيش هدهد صد هزاران بيشتر صف زدند از خيل مرغان سر به سر
پيش آمد بلبل و قمري به هم تا کنند آن هر دو تن مقري به هم
هر دو آنجا برکشيدند آن زمان غلغلي افتاد ازيشان در جهان
لحن ايشان هرکه را در گوش شد بي قرار آمد ولي مدهوش شد
هر يکي را حالتي آمد پديد کس نه باخود بود و نه بي خود پديد
بعد از آن هدهد سخن آغازکرد پرده از روي معاني بازکرد
سايلي گفتش که اي برده سبق تو بچه از ماسبق بردي به حق
چون تو جويايي و ماجويان راست در ميان ما تفاوت از چه خاست
چه گنه آمد ز جسم و جان ما قسم تو صافي و دردي آن ما
گفت اي سايل سليمان را همي چشم افتادست بر ما يک دمي
نه به سيم اين يافتم من ني به زر هست اين دولت مرا زان يک نظر
کي به طاعت اين بدست آرد کسي زانک کرد ابليس اين طاعت بسي
ور کسي گويد نبايد طاعتي لعنتي بارد برو هر ساعتي
تو مکن در يک نفس طاعت رها پس منه طاعت چو کردي بر بها
تو به طاعت عمر خود مي بر به سر تا سليمان بر تو اندازد نظر
چون تو مقبول سليمان آمدي هرچ گويم بيشتر زان آمدي
حکايت موسی و قارون
حق تعالي گفت قارون زار زار خواند اي موسي ترا هفتاد بار
تو ندادي هيچ باز او را جواب گر بزاري يک رهم کردي خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمي خلعت دين در سرش افکندمي
کردي اي موسي به صد دردش هلاک خاکسارش سر فرودادي به خاک
گر تو او را آفريده بوديي در عذابش آرميده بوديي
آنک بر بي رحمتان رحمت کند اهل رحمت را ولي نعمت کند
هست درياهاي فضلش بي دريغ در بر آن جرمها يک اشک ميغ
هرک را باشد چنان بخشايشي کي تغير آرد از آلايشي
هرک او عيب گنه کاران کند خويش را از خيل جباران کند
حکايت دو روباه که شکار خسرو شدند
آن دو روبه چون به هم هم برشدند پس به عشرت جفت يک ديگر شدند
خسروي در دشت شد با يوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده مي پرسد ز نر، کي رخنه جوي ما کجا با هم رسيم، آخر بگوي
گفت اگر ما را بود از عمر بهر بر دکان پوستين دوزان شهر
ديگري گفتش که ابليس از غرور راه بر من مي زند وقت حضور
من چو با او برنمي آيم به زور در دلم از غبن آن افتاد شور
چون کنم کز وي نجاتي باشدم وز مي معني حياتي باشدم
گفت تا پيش توست اين نفس سگ از برت ابليس نگريزد به تگ
عشوه ابليس از تلبيس تست در تو يک يک آرزو ابليس تست
گر کني يک آرزوي خود تمام در تو صد ابليس زايد والسلام
گلخن دنيا که زندان آمدست سر به سر اقطاع شيطان آمدست
دست از اقطاع او کوتاه دار تا نباشد هيچ کس را با تو کار
حکايت منصور حلاج
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان جز انا الحق مي نرفتش بر زبان
چون زبان او همي نشناختند چار دست و پاي او انداختند
زرد شد خون بريخت از وي بسي سرخ کي ماند درين حالت کسي
زود درماليد آن خورشيد و ماه دست بريده به روي هم چو ماه
گفت چون گلگونه مردست خون روي خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسي سرخ رويي باشدم اينجا بسي
هرکه را من زرد آيم در نظر ظن برد کاينجا بترسيدم مگر
چون مرا از ترس يک سر موي نيست جز چنين گلگونه اينجا روي نيست
مرد خوني چون نهد سر سوي دار شيرمرديش آن زمان آيد به کار
چون جهانم حلقه ميمي بود کي چنين جايي مرا بيمي بود
هر که را با اژدهاي هفت سر در تموز افتاده دايم خورد و خور
زين چنين بازيش بسيار اوفتد کمترين چيزيش سر دار اوفتد
حکايت جنيد که سر پسرش را بريدند
مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف يک شبي مي گفت در بغداد حرف
حرفهايي کز بلندي آسمانش سرنهادي تشنه دل در آستانش
داشت بس برنا، جنيد راه بر هم چو خورشيد او يکي زيبا پسر
سر بريدند آن پسر را زار زار پس ميان جمعش افکندند خوار
چون بديد آن سر، جنيد پاک باز دم نزد، آن جمع را دل داد باز
گفت آن ديگي که امشب بس عظيم برنهادم من در اسرار قديم
در چنان ديگي گرم بايد چنين هم بود زين بيش و کم نايد ازين
ديگري گفتش که مي ترسم ز مرگ وادي دورست و من بي زاد و برگ
اين چنين کز مرگ مي ترسد دلم جان برآيد در نخستين منزلم
گر منم مير اجل با کار و بار چون اجل آيد بميرم زار زار
هرکه خورد او از اجل يک تيغ دست هم قلم شد تيغ و هم دستش شکست
اي دريغا کز جهاني دست و تيغ جز دريغي نيست در دست، اي دريغ
هدهدش گفت اي ضعيف ناتوان چند خواهد ماند مشتي استخوان
استخواني چند در هم ساخته مغز او در استخوان بگداخته
تو نمي داني که عمرت بيش و کم هست باقي از دو دم تا کي دژم
تو نمي داني که هرکه زاد، مرد شد به خاک و هرچ بودش باد برد
هم براي بودنت پرورده اند هم براي بردنت آورده اند
هست گردون هم چو طشت سرنگون وز شفق اين طشت هر شب غرق خون
آفتاب تيغ زن در گشت او اين همه سر مي برد در طشت او
تو اگر آلوده گر پاک آمدي قطره آبي که با خاک آمدي
قطره آب از قدم تا فرق درد کي تواند کرد با دريا نبرد
گر تو عمري در جهان فرمان دهي هم بسوزي هم بزاري جان دهي
گفتار شيخ خرقان در دم آخر
دردم آخر که جان آمد به لب شيخ خرقان اين چنين گفت اي عجب
کاشکي بشکافتندي جان من باز کردندي دل بريان من
پس به عالميان نمودندي دلم شرح دادندي که درچه مشکلم
تا بدانندي که با داناي راز بت پرستي راست نايد، کژ مباز
بندگي اين باشد و ديگر هوس بندگي افکندگيست اي هيچ کس
نه خدايي مي کني نه بندگي کي ترا ممکن شود افکندگي
هم بيفکن خويش و هم بنده بباش بنده و افکنده شو ، زنده بباش
چون شدي بنده به حرمت باش نيز در ره حرمت بهمت باش نيز
گر درآيد بنده بي حرمت به راه زود راند از بساطش پادشاه
شد حرم بر مرد بي حرمت حرام گر به حرمت باشي اين نعمت تمام
پاسخ بايزيد به نکير و منکر
چون برفت از دار دنيا بايزيد ديد در خوابش مگر آن شب مريد
پس سؤالش کرد کاي شايسته پير چون ز منکر درگذشتي وز نکير
گفت چون کردند آن دو نامدار از من مسکين سؤال از کردگار
گفتم ايشان را که نبود زين سؤال نه شما را نه مرا هرگز کمال
زانک اگر گويم خدايم اوست بس اين سخن گفتن بود از من هوس
ليک اگر زينجا به نزد ذوالجلال باز گرديد و ازو پرسيد حال
گر مرا او بنده خواند اينت کار بنده اي باشم خدا را نامدار
ور مرا از بندگان نشمارد او بسته اي بند خودم بگذارد او
با کسي آسان چو پيوندش نبود من اگر خوانم خداوندش چه سود
چون نباشم بنده و بندي او چون زنم لاف خداوندي او
در خداونديش سرافکنده ام ليک او بايد که خواند بنده ام
گر ز سوي او درآيد عاشقي تو به عشق او به غايت لايقي
ليک عشقي کان ز سوي تو بود دان که آن درخورد روي تو بود
او اگر با تو دراندازد خوشي تو تواني شد ز شادي آتشي
کار آن دارد نه اين اي بي خبر کي خبر يابد ازو هر بي هنر