اي غره ماه از اثر صنع تو غرا وي طره شب از دم لطف تو مطرا
نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت انگيخته برصفحه کن صورت اشيا
سجاده نشينان نه ايوان فلک را حکم تو فروزنده قناديل زوايا
هم رازق بي ريبي و هم خالق بي عيب هم ظاهر پنهاني و هم باطن پيدا
مامور تو از برگ سمن تا بسمندر مصنوع تو از تحت ثري تا بثريا
توحيد تو خواند بسحر مرغ سحر خوان تسبيح تو گويد بچمن بلبل گويا
برقله کهسار زني بيرق خورشيد برپرده زنگار کشي پيکر جوزا
از عکس رخ لاله عذران سپهري چون منظر مينو کني اين چنبر مينا
بيد طبري را کند از امر تو بلبل وصف الف قامت ممدوده حمرا
از رايحه لطف تو سايد گل سوري در صحن چمن لخلخه عنبر سارا
تا از دم جان پرور او زنده شود خاک در کالبد باد دمي روح مسيحا
خواجو نسزد مدح و ثنا هيچ ملک را آلا ملک العرش تبارک و تعالي
********
صل علي محمد دره تاج الاصطفا صاحب جيش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دين کوکب دري زمين دري کوکب سما
تاج ده پيمبران باج ستان قيصران کارگشاي مرسلين راهنماي انبيا
سيد اولين رسل مرسل آخرين زمان صاحب هفتمين قرآن خواجه هشتمين سرا
طيب طيبه آستان طاير کعبه آشيان گوهر کان لامکان اختر برج کبريا
منهدم از عروج او قبه قصر قيصران منهزم از خروج او خسرو خطه خطا
روي تو قبله ملک کوي تو کعبه فلک مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسيان تخت نشين شهر قدس اي شه ملک اصطفا وي لقب تو مصطفي
آينه سپهر را مهر رخ تو صيقلي ديده آفتاب را خاک در تو توتيا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پيکرت ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
اي شده آب زمزم از خاک در سراي تو کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتي برگ بهار عشق تو بلبل باغ طبع او هيچ نداشتي نوا
********
اي صبح صادقان رخ زيباي مصطفي وي سرو راستان قد رعناي مصطفي
آئينه سکندر و آب حيات خضر نور جبين و لعل شکر خاي مصطفي
معراج انبيا و شب قدر اصفيا گيسوي روز پوش قمرساي مصطفي
ادريس کو معلم علم الهي است لب بسته پيش منطق گوياي مصطفي
عيسي که دير داير علوي مقام اوست خاشاک روب حضرت اعلي مصطفي
بر ذروه دنا فتدلي کشيده سر ايوان بارگاه معلاي مصطفي
وز جام روح پرور ما زاغ گشته مست آهوي چشم دلکش شهلاي مصطفي
خياط کارخانه لو لاک دوخته دراعه ابيت ببالاي مصطفي
شمس و قمر که لولوي درياي اخضرند از روي مهر آمده لالاي مصطفي
خالي ز رنگ بدعت و عاري ز زنگ شرک آئينه ضمير مصفاي مصطفي
کحل الجواهر فلک و توتياي روح داني که چيست خاک کف پاي مصطفي
قرص قمر شکسته برين خوان لاجورد وقت صلاي معجزه ايماي مصطفي
روح الامين که آيت قربت بشان اوست قاصر ز درک پايه ادني مصطفي
در برفکنده زهره بغلطاق نيلگون از سوک زهر خورده زهراي مصطفي
گومه بنور خويش مشو غره زانک او عکسي بود ز غره غراي مصطفي
بر بام هفت منظر بالا کشيده اند زين چار صفه رايت آلاي مصطفي
خواجه گداي درگه او شو که جبرئيل شد با کمال مرتبه مولاي مصطفي
***********
اين چه خلدست که چندين همه حورست اينجا چه غم از نار که در دل همه نورست اينجا
گل سوري که عروس چمنش مي خوانند گو بده باده درين حجله که سورست اينجا
موسم عشرت و شادي و نشاطست امروز منزل راحت و ريحان و سرورست اينجا
اگر آن نور تجليست که من مي بينم روشنم گشت چو خورشيد که طورست اينجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر ظاهر آنست که در عين ظهورست اينجا
يار هم غايب و هم حاضر و چون درنگري خالي از غيبت و عاري ز حضورست اينجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئي خواجو جام مي نوش که از صومعه دورست اينجا
*********
بگذر اي خواجه و بگذار مرا مست اينجا که برون شد دل سرمست من از دست اينجا
چون توانم شد از اينجا که غمش موي کشان دلم آورد و به زنجير فرو بست اينجا
تا نگوئي که من اينجا ز چه مست افتادم هيچ هشيار نيامد که نشد مست اينجا
کيست اين فتنه نوخاسته کز مهر رخش اين دل شيفته حال آمد و بنشست اينجا
دل مسکين مرا نيست در اينجا قدري زانک صد دل چو دل خسته من هست اينجا
دوش کز ساغر دل خون جگر ميخوردم شيشه نا گه بشد از دستم و بشکست اينجا
نام خواجو مبر اي خواجه درين ورطه که هست صد چو آن خسته دلسوخته در شست اينجا
********
مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحي نوش کن قول مغني گوش کن درکش مي و خاموش کن فرهنگ بي فرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقي مي چون زنگ ده کائينه جان منست باشد که بزدايد دلم ز آئينه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شويم به مي کز زهد ودلق نيلگون رنگي نديدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بيرون اوفتد مطرف گر اين ره ميزند گو پست گير آهنگ را
فرهاد شورانگيز اگر در پاي سنگي جان بداد گفتار شيرين بي سخن در حالت آرد سنگ را
آهوي چشمت با من ار در عين روبه بازي است سر پنجه شير ژيان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پيش اهل دل گر نيک نامي بايدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو اين ايام را ديگر نخواهي يافتن باري بهر نوعي چرا ضايع کني ايام را
گر کامراني بايدت کام از لب ساغر طلب ور جان رسانيدي بلب از دل طلب کن کام را
**********
اي ترک آتش رخ بيار آن آب آتش فام را وين جامه نيلي ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده ئي در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامي چو من بين سوخته و آتش ز جان افروخته گر پخته ئي خامي مکن وان پخته در ده خام را
در حلقه دردي کشان بخرام و گيسو برفشان در حلقه زنجير بين شيران خون آشام را
چون من برندي زين صفت بدنام شهري گشته ام آن جام صافي در دهيد اين صوفي بدنام را
يک راه در دير مغان برقع براندازي صنم تا کافران از بتکده بيرون برند اصنام را
گر در کمندم ميکشي شکرانه را جان ميدهم کان دل که صيد عشق شد دولت شمارد دام را
********
ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب
از دست دل سوخته و ديده خونبار يک لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب
من در نظرش سوختمي ز آتش سينه و او ساختي از بهر من سوخته جلاب
از بسکه فشانديم در از چشم گهرريز شد صحن گلستان صدف لؤلؤي خوشاب
در پاش فکندم سرشوريده از آنروي کو بود که ميسوخت دلش برمن از اصحاب
ياران بخور و خواب بسر برده همه شب وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب
او خون جگر خورده و من خون دل ريش او مي به قدح داده و من دل به مي ناب
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران و افتاده من دلشده از ديده بغرقاب
من باغم دل ساخته و سوخته در تب و او از دم دود من دلسوخته در تاب
چون ديد که خون دلم از ديده روان بود ميداد روان شربتم از اشک چو عناب
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو کس نيست که او را خبري باشد از اين باب
**********
برقع از رخ برفکن اي لعبت مشکين نقاب دردم صبح از شب تاريک بنماي آفتاب
عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر فتنه از چشم تو بيدارست و چشمت مست خواب
هر سؤالي کن ز دريا ميکنم در باب موج ديده ميبينم که ميگويد يکايک را جواب
هم عفي الله مردم چشمم که با اين ضعف دل مي فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب
چون بياد نرگس مستت روم در زير خاک روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب
هر چه نتوان يافت در ظلمت ز آب زندگي من همان در تيره شب مي يابم از جام شراب
هيچکس بر تربت مستان نگريد جز قدح هيچکس درماتم رندان ننالد جز رباب
پيش ازين کيخسرو ار شبرنگ بر جيحون دواند اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب
هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم از سر کلکش بريزد رسته در خوشاب
*********
از سر جان درگذر گر وصل جانان بايدت بر در دل خيمه زن گر عالم جان بايدت
داروي درد محبت ترک درمان کردنست دردي دردي بنوش ار زانک درمان بايدت
داده ئي خاتم بدست ديو و شادروان بباد وانگه از ديوانگي ملک سليمان بايدت
راه تاريکي نشايد قطع کردن بي دليل خضر راهي برگزين گر آب حيوان بايدت
از سر يکدانه گندم در نمي آري گذشت وز براي نزهت دل باغ رضوان بايدت
راه دريا گير اگر لؤلؤي عمانت هواست دست دربان بوس اگر تشريف سلطان بايدت
حکم يونان يابد آنکش حکمت يونان بود حکمت يونان طلب گر حکم يونان بايدت
دل بناکامي بنه گر کام جانت آرزوست ترک مستوري بده گر عيش مستان بايدت
بي سر و سامان درآ خواجو اگر داري سري وز سر سر در گذر گر زانک سامان بايدت
********
اي باغبان بگو که ره بوستان کجاست در بوستان گلي چو رخ دوستان کجاست
وي دوستان چه باشد اگر آگهي دهيد کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست آن آب روح پرور آتش نشان کجاست
در دم بجان رسيد و طبيبم پديد نيست دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت روزي گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب ديده ناقه ما در وحل بماند با ما بگو که مرحله کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم افتاده است پيدا نمي شود که ره ساربان کجاست
در وادي فراق بجز چشمهاي ما روشن بگو که چشمه آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت زيرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست
**********
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد
واجب آنست که از حال گدا ياد کنند هر که بر طرف سراپرده سلطان گذرد
بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار باد شبگير چو بر صحن گلستان گذرد
که رساند ز دل خسته جمعي پيغام جز نسيمي که برآن زلف پريشان گذرد
هيچ در خاطر يوسف گذرد کز غم هجر چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
خضر بر حال سکندر مگرش رحم آيد گر دگر بر لب سرچشمه حيوان گذرد
عمر شيرين گذرانيم به تلخي ليکن نبود عمر که بي صحبت جانان گذرد
قصه آن نتوان گفت مگر روز وصال هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد
پيش طوفان سرشکم ز حيا آب شود ابر گرينده که بر ساحل عمان گذرد
بگذشت آن مه و جان با دل ريشم مي گفت بنگر اين عمر گرامي که بدينسان گذرد
حاجي از کعبه کجا روي بتابد خواجو گر همه باديه بر خار مغيلان گذرد
***********
پاي کوبان در سراندازي چو سربازي کنند پاي در نه تا سرافرازان سرافرازي کنند
ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روي برکمان سازان ابرويت کمين بازي کنند
در هواي گلشن روي تو هر شب تا بروز عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازي کنند
موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند در نفس جانها هواي خانه پردازي کنند
چون طناب عنبري بر مشتري چنبر کني اي بسا دلها که آهنگ رسن بازي کنند
طره هاي سرکشت کي ترک طراري دهند غمزه هاي دلکشت کي ترک غمازي کنند
بر سر ميدان عشقت چون شود خواجو شهيد نامش آندم عاقلان ديوانه غازي کنند
*********
اين چه بويست اي صبا از مرغزار آورده ئي مرحبا کارام جان مرغ زار آورده ئي
بهر جان بيقرار آدم خاکي نهاد نکتهي از روضه دارالقرار آورده ئي
وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده ئي تا ز طرف بوستان بوي بهار آورده ئي
سرو ما را چون کشيدي در بر آخر راست گوي کز وصالش شاخ شادي را ببار آورده ئي
عقل را از بوي مي مست و خراب افکنده ئي چون حديثي از لب ميگون يار آورده ئي
يک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده ئي وز معاني اين همه مشک تتار آورده ئي
در چنين وقتي که خواجو در خمار افتاده است جان فدا بادت که جامي خوشگوار آورده ئي