Halit



هاتف نظامی خواجو بيدل خيام حافظ عطار سنايی سعدی فردوسی مولوی

تمامی رباعيات حکيم عمر خيام نيشاپوری


برخيز و بيا بـتا براي دل ما
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کـنيم
زان پيش که کوزه ها کنند از گـل ما
***
قرآن که مهين کلام خوانـند آن را
گـه گاه نه بر دوام خوانـند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مـقيم
کاندر همه جا مدام خوانـند آن را
***
گر مي نخوري طعنه مزن مستانرا
بـنياد مکن تو حيله و دستانرا
تو غره بدان مشو که مي مينخوري
صد لقمه خوري که مي غلامست آنرا
***
هر چند که رنگ و بوي زيباسـت مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معـلوم نـشد که در طربخانه خاک
نـقاش ازل بـهر چه آراسـت مرا
***
مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز اميد رحـمـت و بيم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتـش و آب
***
آن قصر که جمشيد در او جام گرفـت
آهو بـچـه کرد و شير آرام گرفـت
بـهرام کـه گور مي?گرفتي همه عمر
ديدي کـه چگونه گور بهرام گرفـت
***
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريسـت
بي باده ارغوان نـميبايد زيسـت
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست
***
اکـنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام مي چرا بيکار است
مي?خور که زمانه دشمني غدار است
دريافـتـن روز چنين دشوار است
***
امروز ترا دسـترس فردا نيسـت
و انديشه فردات بجز سودا نيسـت
ضايع مکن اين دم ار دلت شيدا نيست
کاين باقي عمر را بـها پيدا نيسـت
***
اي آمده از عالـم روحاني تـفـت
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مي نوش نداني ز کـجا آمده?اي
خوش باش نداني بکجا خواهي رفت
***
اي چرخ فلـک خرابي از کينه تـسـت
بيدادگري شيوه ديرينـه تـسـت
اي خاک اگر سينـه تو بـشـکافـند
بـس گوهر قيمتي که در سينه تسـت
***
ايدل چو زمانه مي?کند غمـناکـت
ناگـه برود ز تـن روان پاکـت
بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند
زان پيش که سبزه بردمد از خاکـت
***
اين بـحر وجود آمده بيرون ز نهفـت
کس نيست که اين گوهر تحقيق نسفت
هر کس سخني از سر سودا گفتـند
ز آنروي که هست کس نميداند گفت
***
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بـند سر زلف نـگاري بوده?سـت
اين دستـه کـه بر گردن او مي?بيني
دستي?ست که برگردن ياري بوده?ست
***
اين کوزه که آبـخواره مزدوري اسـت
از ديده شاهست و دل دستوري است
هر کاسه مي که بر کف مخموري است
از عارض مستي و لب مستوري است
***
اين کهنـه رباط را که عالم نام اسـت
و آرامگـه ابلـق صبح و شام اسـت
بزمي?ست که وامانده صد جمشيد است
قصريسـت که تکيه?گاه صد بهرام است
***
اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشـت
چون آب بـجويبار و چون باد بدشـت
هرگز غـم دو روز مرا ياد نـگـشـت
روزيکـه نيامده?سـت و روزيکه گذشت
***
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
***
پيش از من و تو ليل و نـهاري بوده اسـت
گردنده فـلـک نيز بـکاري بوده اسـت
هرجا کـه قدم نـهي تو بر روي زمين
آن مردمـک چشـم?نـگاري بوده اسـت
***
تا چـند زنـم بروي درياها خشـت
بيزار شدم ز بت?پرستان کـنـشـت
خيام کـه گفـت دوزخي خواهد بود
کـه رفـت بدوزخ و که آمد ز بهشت
***
ترکيب پياله?اي که درهم پيوست
بشکستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
***
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي اسـت
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي اسـت
با اهـل خرد باش که اصـل تـن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشـسـت
برخيز و بجام باده کـن عزم درسـت
کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رسـت
***
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافـت
آمد بـه زبان حال در گوشم گفـت
درياب که عمر رفته را نتوان يافـت
***
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
***
چون لالـه بـنوروز قدح گير بدسـت
با لالـه رخي اگر ترا فرصـت هـسـت
مي نوش بـخرمي که اين چرخ کـهـن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پـسـت
***
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست
نتوان به اميد شک همه عمر نشست
هان تا ننهيم جام مي از کف دست
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
***
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انـگار که هرچه هست در عالم نيست
پـندار که هرچه نيست در عالم هست
***
خاکي کـه بزير پاي هر ناداني اسـت
کـف صـنـمي و چـهره جاناني است
هر خشـت کـه بر کنگره ايواني اسـت
انـگـشـت وزير يا سلـطاني اسـت
***
دارنده چو ترکيب طـبايع آراسـت
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنيک نيامد اين صور عيب کراست
***
در پرده اسرار کسي را ره نيسـت
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست
جز در دل خاک هيچ منزلگه نيسـت
مي خور که چنين فسانه?ها کوته نيست
***
در خواب بدم مرا خردمـندي گـفـت
کز خواب کسي را گل شادي نشکفت
کاري چکـني که با اجل باشد جفـت
مي خور که بزير خاک ميبايد خـفـت
***
در دايره?اي که آمد و رفتـن ماسـت
او را نه بدايت نه نـهايت پيداسـت
کس مي نزند دمي در اين معني راست
کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاسـت
***
در فصـل بهار اگر بتي حور سرشـت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشـت
هرچـند بـنزد عامه اين باشد زشت
سـگ بـه زمن ار برم دگر نام بهشت
***
درياب که از روح جدا خواهي رفـت
در پرده اسرار فـنا خواهي رفـت
مي نوش نداني از کـجا آمده?اي
خوش باش نداني به کجا خواهي رفت
***
ساقي گل و سبزه بس طربناک شده?ست
درياب که هفته دگر خاک شده?سـت
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
گل خاک شده?ست و سبزه خاشاک شده?ست
***
عـمريسـت مرا تيره و کاريست نه راسـت
محنـت همـه افزوده و راحت کم و کاست
شـکر ايزد را کـه آنچه اسباب بـلاسـت
ما را ز کـس دگر نـميبايد خواسـت
***
فصـل گل و طرف جويبار و لب کشت
با يک دو سه اهل و لعبتي حور سرشت
پيش آر قدح کـه باده نوشان صـبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنـشـت
***
گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست اسـت
ور بر تن تو عمر لباسي چست اسـت
در خيمـه تـن که سايباني?سـت ترا
هان تکيه مکن که چارميخش سست است
***
گويند کسان بهشت با حور خوش اسـت
مـن ميگويم کـه آب انگور خوش اسـت
اين نـقد بگير و دست از آن نـسيه بدار
کاواز دهـل شنيدن از دور خوش اسـت
***
گويند مرا که دوزخي باشد مـسـت
قوليسـت خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشـق و ميخواره بدوزخ باشـند
فردا بيني بهشت همچون کف دسـت
***
من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد يا دوزخ زشـت
جامي و بتي و بربطي بر لب کشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت
***
مهـتاب بـنور دامن شب بشکافت
مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت
خوش باش و مينديش که مهتاب بسي
اندر سر خاک يک بيک خواهد تافـت
***
مي خوردن و شاد بودن آيين منسـت
فارغ بودن ز کفر و دين دين منسـت
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
گـفـتا دل خرم تو کابين منسـت
***
مي لعل مذابست و صراحي کان است
جسم است پياله و شرابش جان است
آن جام بلورين که ز مي خندان است
اشکي است که خون دل درو پنهان است
***
مي نوش که عمر جاوداني اينـسـت
خود حاصـلـت از دور جواني اينسـت
هـنـگام گـل و باده و ياران سرمست
خوش باش دمي که زندگاني اينسـت
***
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عـقـل
چرخ از تو هزار بار بيچاره?تر اسـت
***
در هر دشتي که لاله?زاري بوده?ست
از سرخي خون شهرياري بوده?سـت
هر شاخ بنفـشـه کز زمين ميرويد
خالي است که بر رخ نگاري بوده?ست
***
هر ذره که در خاک زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين بـه آزرم فـشان
کانهـم رخ خوب نازنيني بوده است
***
هر سبزه که برکنار جوئي رسته است
گويي ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر سبزه تا بـخواري نـنـهي
کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است
***
يک جرعه مي ز ملک کاووس به اسـت
از تخت قباد و ملکت طوس به اسـت
هر نالـه کـه رندي به سـحرگاه زند
از طاعـت زاهدان سالوس به اسـت
***
چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ
پيمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
مي نوش که بعد از من و تو ماه بسي
از سلخ به غره آيد از غره به سلـخ
***
آنانکـه مـحيط فـضـل و آداب شدند
در جمـع کـمال شمع اصـحاب شدند
ره زين شـب تاريک نـبردند برون
گفتـند فـسانـه?اي و در خواب شدند
***
آن را که به صحراي علل تاخته?اند
بي او همه کارها بپرداختـه?اند
امروز بهانـه?اي در انداختـه?اند
فردا همه آن بود که در ساخته?اند
***
آنها که کهن شدند و اينها که نوند
هر کس بمراد خويش يک تک بدوند
اين کهنه جهان بکس نماند باقي
رفـتـند و رويم ديگر آيند و روند
***
آنکس که زمين و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نـهاد
***
آرند يکي و ديگري بربايند
بر هيچ کسي راز همي نگـشايند
ما را ز قضا جز اين قدر نـنـمايند
پيمانـه عـمر ما است مي?پيمايند
***
اجرام که ساکنان اين ايوانـند
اسـباب تردد خردمـندانـند
هان تاسر رشته خرد گم نکني
کانان کـه مدبرند سرگردانـند
***
از آمدنم نـبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود
***
از رنـج کـشيدن آدمي حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بـماناد بـجاي
پيمانـه چو شد تهي دگر پر گردد
***
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران عالـم چون شد
***
افـسوس که نامه جواني طي شد
و آن تازه بـهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب که نام او بود شـباب
افـسوس ندانم که کي آمد کي شد
***
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام زما و ني?نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلـل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
***
اين عقـل کـه در ره سـعادت پويد
روزي صد بار خود ترا مي?گويد
درياب تو اين يکدم وقتت کـه نـئي
آن تره کـه بدروند و ديگر رويد
***
اين قافله عمر عجـب ميگذرد
درياب دمي کـه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را که شب ميگذرد
***
بر پشـت مـن از زمانـه تو ميايد
وز مـن هـمـه کار نانـکو ميايد
جان عزم رحيل کرد و گفتم بـمرو
گفـتا چکـنـم خانـه فرو ميايد
***
بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني که نخورده?ست ترا
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد
***
بر چشم تو عالم ارچه مي?آرايند
مـگراي بدان که عاقلان نگرايند
بـسيار چو تو روند و بسيار آيند
برباي نصيب خويش کـت بربايند
***
بر من قلم قضا چو بي من رانند
پس نيک و بدش ز من چرا ميدانند
دي بي من و امروز چو دي بي من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
***
تا چند اسير رنـگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نکو خواهي شد
گر چشـمـه زمزمي و گر آب حيات
آخر بـه دل خاک فرو خواهي شد
***
تا راه قـلـندري نـپويي نـشود
رخـساره بـخون دل نشويي نشود
سودا چه پزي تا که چو دلسوختـگان
آزاد بـه ترک خود نـگويي نـشود
***
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهـتر ز مي ناب کسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
***
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه راي من و تست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
***
حيي که بـقدرت سر و رو مي?سازد
هـمواره هـم او کار عدو مي?سازد
گويند قرابـه گر مسـلـمان نـبود
او را تو چه گويي کـه کدو مي?سازد
***
در دهر چو آواز گـل تازه دهـند
فرماي بتا که مي به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند
***
در دهر هر آن که نيم ناني دارد
از بـهر نشسـت آشياني دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسي
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد
***
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود
غـم خوردن بيهوده نميدارد سود
پر کن قدح مي به کفم درنـه زود
تا باز خورم که بودنيها همـه بود
***
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گـلزار هـمي شويد گرد
بلـبـل بـه زبان پهلوي با گل زرد
فرياد همي کند کـه مي بايد خورد
***
زان پيش کـه بر سرت شـبيخون آرند
فرماي کـه تا باده گـلـگون آرند
تو زر نـئي اي غافـل نادان کـه ترا
در خاک نـهـند و باز بيرون آرند
***
عمرت تا کي به خودپرستي گذرد
يا در پي نيستي و هسـتي گذرد
مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست
آن به که به خواب يا به مستي گذرد
***
کـس مشکـل اسرار اجل را نگشاد
کـس يک قدم از دايره بيرون نـنـهاد
مـن مي?نـگرم ز مبتدي تا اسـتاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
***
کم کن طمع از جهان و ميزي خرسند
از نيک و بد زمانه بـگـسـل پيوند
مي در کف و زلف دلبري گير کـه زود
هـم بـگذرد و نماند اين روزي چند
***
گرچـه غـم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مکن تکيه که دوران فلـک
در پرده هزار گونـه بازي دارد
***
گردون ز زمين هيچ گـلي برنارد
کش نشکند و هم به زمين نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همـه خون عزيزان بارد
***
گر يک نفـسـت ز زندگاني گذرد
مـگذار که جز به شادماني گذرد
هشدار که سرمايه سوداي جهان
عمرست چنان کش گذراني گذرد
***
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باک
چون عاقبت کار چنين خواهد بود
***
گويند بهشـت و حور و کوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شکر باشد
پر کـن قدح باده و بر دستـم نـه
نـقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
***
گويند هر آن کـسان کـه با پرهيزند
زانـسان کـه بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معـشوقـه از آنيم مدام
باشد که به حشرمان چنان انـگيزند
***
مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت بـبرد
پرهيز مکن ز کيميايي کـه از او
يک جرعه خوري هزار علت بـبرد
***
هر راز کـه اندر دل دانا باشد
بايد کـه نهفته?تر ز عنـقا باشد
کاندر صدف از نهفتـگي گردد در
آن قـطره کـه راز دل دريا باشد
***
هر صبح که روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي?آيد
کو دامن خويشتن فراهم گيرد
***
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هيچ معلوم نشد
***
هـم دانـه اميد به خرمـن ماند
هـم باغ و سراي بي تو و من ماند
سيم و زر خويش از درمي تا بـجوي
با دوست بخور گر نه بدشمـن ماند
***
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يکان يکان پست شدند
خورديم ز يک شراب در مجلس عمر
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند
***
يک جام شراب صد دل و دين ارزد
يک جرعـه مي مملکـت چين ارزد
جز باده لعـل نيسـت در روي زمين
تلـخي کـه هزار جان شيرين ارزد
***
يک قـطره آب بود با دريا شد
يک ذره خاک با زمين يکـتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست
آمد مگـسي پديد و ناپيدا شد
***
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکسته?اي دمي آبي سرد
مامور کم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد
***
آن لـعـل در آبگينـه ساده بيار
و آن محرم و مونـس هر آزاده بيار
چون ميداني که مدت عالـم خاک
باد است که زود بـگذرد باده بيار
***
از بودني ايدوست چه داري تيمار
وزفکرت بيهوده دل و جان افکار
خرم بزي و جهان بشادي گذران
تدبير نـه با تو کرده?اند اول کار
***
افـلاک که جز غم نفزايند دگر
نـنـهـند بـجا تا نربايند دگر
ناآمدگان اگر بدانـند کـه ما
از دهر چه ميکـشيم نايند دگر
***
ايدل غم اين جهان فرسوده مخور
بيهوده نئي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
***
ايدل همه اسباب جهان خواسته گير
باغ طربـت به سبزه آراستـه گير
و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم
بنشسـتـه و بامداد برخاسته گير
***
اين اهل قبور خاک گشتند و غـبار
هر ذره ز هر ذره گرفـتـند کـنار
آه اين چه شراب است که تا روز شمار
بيخود شده و بي?خبرند از همـه کار
***
خشـت سر خم ز ملکت جم خوشتر
بوي قدح از غذاي مريم خوشـتر
آه سـحري ز سينـه خـماري
از نالـه بوسـعيد و ادهم خوشـتر
***
در دايره سـپـهر ناپيدا غور
جامي?ست که جمله را چشانند بدور
نوبـت چو به دور تو رسد آه مکن
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور
***
دي کوزه?گري بديدم اندر بازار
بر پاره گـلي لـگد هـمي زد بـسيار
و آن گـل بزبان حال با او مي?گـفـت
مـن هـمـچو تو بوده?ام مرا نيکودار
***
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سرمايه لذت جواني است بخور
سوزنده چو آتش است ليکن غم را
سازنده چو آب زندگاني است بخور
***
گر باده خوري تو با خردمـندان خور
يا با صنمي لاله رخي خـندان خور
بسيار مخور و رد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
***
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر
پر باده لعـل کـن بـلورين ساغر
کاين يکدم عاريت در اين گنج فـنا
بـسيار بـجوئي و نيابي ديگر
***
از جملـه رفـتـگان اين راه دراز
باز آمده کيسـت تا بـما گويد باز
پـس بر سر اين دو راهه آز و نياز
تا هيچ نماني کـه نـمي?آيي باز
***
اي پير خردمند پگـه?تر برخيز
و آن کودک خاکبيز را بنـگر تيز
پندش ده گو که نرم نرمک مي?بيز
مـغز سر کيقباد و چشم پرويز
***
وقت سحر است خيز اي مايه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانـها کـه بجايند نپايند بسي
و آنها که شدند کس نـميايد باز
***
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده کلـه کيکاووس
با کله همي گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
***
جامي است که عقـل آفرين ميزندش
صد بوسـه ز مهر بر جـبين ميزندش
اين کوزه?گر دهر چـنين جام لـطيف
مي?سازد و باز بر زمين ميزندش
***
خيام اگر ز باده مستي خوش باش
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستي است
انگار که نيستي چو هستي خوش باش
***
در کارگـه کوزه?گري رفـتـم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خـموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو کوزه?گر و کوزه?خر و کوزه فروش
***
ايام زمانه از کسي دارد ننـگ
کو در غم ايام نشيند دلتـنـگ
مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ
زان پيش که آبگينه آيد بر سنگ
***
از جرم گل سياه تا اوج زحـل
کردم همه مشکلات کلي را حل
بگشادم بندهاي مشکل به حيل
هر بند گشاده شد بجز بند اجل
***
با سرو قدي تازه?تر از خرمن گل
از دست منه جام مي و دامن گل
زان پيش که ناگه شود از باد اجل
پيراهـن عمر ما چو پيراهن گل
قسمت دوم



اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا کـه ازين دير فـنا درگذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم
***
برخيز ز خواب تا شرابي بـخوريم
زان پيش که از زمانه تابي بخوريم
کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي
چندان ندهد زمان که آبي بخوريم
***
برخيزم و عزم باده ناب کـنـم
رنـگ رخ خود به رنگ عناب کنم
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم
***
بر مفرش خاک خفتگان مي?بينـم
در زيرزمين نهفـتـگان مي?بينـم
چندانکـه بـه صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفـتـگان مي?بينـم
***
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزه?گران کوزه شويم
***
چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم
تا کي ز قديم و مـحدث اميدم و بيم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم
***
خورشيد بـه گـل نهفت مي?نتوانـم
و اسراز زمانـه گفـت مي?نـتوانـم
از بـحر تـفـکرم برآورد خرد
دري کـه ز بيم سفـت مي?نـتوانـم
***
دشمن به غلط گفت من فلسفيم
ايزد داند که آنچه او گفـت نيم
ليکن چو در اين غم آشيان آمده?ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم
***
مائيم که اصل شادي و کان غميم
سرمايه داديم و نهاد ستـميم
پستيم و بلنديم و کماليم و کميم
آئينـه زنگ خورده و جام جميم
***
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
***
مـن بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده کـشيد بارتن نـتوانـم
مـن بنده آن دمم که ساقي گويد
يک جام دگر بگير و من نـتوانـم
***
هر يک چندي يکي برآيد که منم
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم
چون کارک او نـظام گيرد روزي
ناگه اجل از کمين برآيد که منم
***
يک چند بکودکي باسـتاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم
***
يک روز ز بـند عالـم آزاد نيم
يک دمزدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار کردم بـسيار
در کار جـهان هـنوز اسـتاد نيم
***
از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن
فردا که نيامده ست فرياد مکن
برنامده و گذشته بنياد مـکـن
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن
***
اي ديده اگر کور نـئي گور بـبين
وين عالم پر فتنه و پر شور بـبين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهـن مور بين
***
برخيز و مخور غـم جـهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبـع جـهان اگر وفايي بودي
نوبـت بـتو خود نيامدي از دگران
***
چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان
خرم دل آنکه زين جهان زود برفت
و آسوده کسي که خود نيامد به جهان
***
رفـتـم کـه در اين منزل بيداد بدن
در دست نخواهد بر خنـگ از باد بدن
آن را بايد بـه مرگ مـن شاد بدن
کز دسـت اجـل تواند آزاد بدن
***
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جـهان کرا بود زهره اين
***
قانع به يک استخوان چو کرکس بودن
بـه ز آن که طفيل خوان ناکس بودن
با نان جوين خويش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خـس بودن
***
قومي مـتـفـکرند اندر ره دين
قومي به گمان فـتاده در راه يقين
ميترسـم از آن که بانـگ آيد روزي
کاي بيخبران راه نه آنست و نه اين
***
گاويست در آسمان و نامش پروين
يک گاو دگر نهفـتـه در زير زمين
چشم خردت باز کن از روي يقين
زير و زبر دو گاو مشـتي خر بين
***
گر بر فلکم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلک را ز ميان
از نو فلکي دگر چنان ساختـمي
کازاده بـکام دل رسيدي آسان
***
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
مي خواه مروق به طراز آمدگان
رفـتـند يکان يکان فراز آمدگان
کس مي ندهد نشان ز بازآمدگان
***
مي خوردن و گرد نيکوان گرديدن
بـه زانکـه بزرق زاهدي ورزيدن
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود
پس روي بهشت کس نخواهد ديدن
***
نـتوان دل شاد را به غـم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به کام آسودن
***
آن قـصر کـه با چرخ هميزد پهـلو
بر درگـه آن شـهان نـهادندي رو
ديديم کـه بر کنگره?اش فاختـه?اي
بنشستـه همي گفت که کوکوکوکو
***
از آمدن و رفـتـن ما سودي کو
وز تار اميد عـمر ما پودي کو
چـندين سروپاي نازنينان جهان
مي?سوزد و خاک مي?شود دودي کو
***
از تن چو برفت جان پاک مـن و تو
خشـتي دو نهند بر مغاک من و تو
و آنـگاه براي خشـت گور دگران
در کالـبدي کشند خاک مـن و تو
***
مي?خور که فلک بهر هلاک من و تو
قـصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و مي روشن ميخور
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
***
از هر چه بجر مي است کوتاهي به
مي هـم ز کف بتان خرگاهي بـه
مـسـتي و قلندري و گمراهي به
يک جرعـه مي ز ماه تا ماهي بـه
***
بنـگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلـبـل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده
***
تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نـه
پرکـن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم کـه فرو برم برآرم يا نـه
***
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
***
آن مايه ز دنيا کـه خوري يا پوشي
مـعذوري اگر در طلبش ميکوشي
باقي همـه رايگان نيرزد هـشدار
تا عـمر گرانبها بدان نـفروشي
***
از آمدن بـهار و از رفـتـن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خورد مخور اندوه که فرمود حکيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي
***
از کوزه?گري کوزه خريدم باري
آن کوزه سخن گفـت ز هر اسراري
شاهي بودم کـه جام زرينـم بود
اکـنون شده?ام کوزه هر خـماري
***
اي آنکـه نتيجه چهار و هفـتي
وز هفت و چهار دايم اندر تفـتي
مي خور که هزار بار بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي
***
ايدل تو به اسرار معـما نرسي
در نکـتـه زيرکان دانا نرسي
اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي
***
اي دوست حقيقت شنواز من سخني
با باده لـعـل باش و با سيم تـني
کانکـس کـه جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تويي و ريش چو مـني
***
اي کاش کـه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
کاش از پي صد هزار سال از دل خاک
چون سـبزه اميد بر دميدن بودي
***
بر سنگ زدم دوش سـبوي کاشي
سرمست بدم که کردم اين عياشي
با مـن بزبان حال مي گفت سـبو
من چو تو بدم تو نيز چون من باشي
***
بر شاخ اميد اگر بري يافـتـمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چـند ز تنـگـناي زندان وجود
اي کاش سوي عدم دري يافتمي
***
بر گير پياله و سـبو اي دلـجوي
فارغ بنشين بکشتزار و لب جوي
بس شخص عزيز را که چرخ بدخوي
صد بار پياله کرد و صد بار سـبوي
***
پيري ديدم بـه خانـه خـماري
گفتـم نکـني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور که همچو ما بسياري
رفـتـند و خـبر باز نيامد باري
***
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همـه باده بيار اي ساقي
***
چـندان کـه نگاه مي?کنم هر سويي
در باغ روانـسـت ز کوثر جويي
صـحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوي
بنـشين بـه بهشت با بهشتي رويي
***
خوش باش که پخته?اند سوداي تو دي
فارغ شده?اند از تـمـناي تو دي
قصـه چه کنم که به تقاضاي تو دي
دادند قرار کار فرداي تو دي
***
در کارگـه کوزه?گري کردم راي
در پايه چرخ ديدم اسـتاد بـپاي
ميکرد دلير کوزه را دسـتـه و سر
از کلـه پادشاه و از دسـت گداي
***
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني
***
زان کوزه مي که نيست در وي ضرري
پر کن قدحي بخور بمـن ده دگري
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
خاک من و تو کوزه?کـند کوزه?گري
***
گر آمدنـم بـخود بدي نامدمي
ور نيز شدن بمـن بدي کي شدمي
بـه زان نبدي که اندر اين دير خراب
نـه آمدمي نه شدمي نـه بدمي
***
گر دست دهد ز مغز گـندم ناني
وز مي دو مني ز گوسفندي راني
با لاله رخي و گوشه بسـتاني
عيشي بود آن نه حد هر سلطاني
***
گر کار فلک به عدل سنجيده بدي
احوال فلک جمله پسـنديده بدي
ور عدل بدي بـکارها در گردون
کي خاطر اهل فضل رنجيده بدي
***
هان کوزه?گرا بپاي اگر هشياري
تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشـت فريدون و کف کيخسرو
بر چرخ نهاده اي چه مي?پنداري
***
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
برساز ترانـه?اي و پيش?آور مي
کافکند بخاک صد هزاران جم و کي
اين آمدن تيرمه و رفـتـن دي