جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را دل آرا ما نگارا چون تو هستي همه چيزي که بايد هست ما را شراب عشق روي خرمت کر د بسان نرگس تو مست ما را اگر روزي کف پايت ببوسم بود بر هر دو عالم دست ما را تمناي لبت شوريده دارد چو مشکين زلف تو پيوست ما را چو صياد خرد لعل تو باشد سر زلف تو شايد شست ما را زمانه بند شستت کي گشايد چو زلفين تو محکم بست ما را ------------- باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را در ميان بحر حيرت لولو فرياد را خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد ما به جان پذرفته ايم از زلف تو بيداد را گيرم از راه وفا و بندگي يک سو شويم چون کنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا کز هوس بردند بر سقف فلک بنياد را قدر تو درويش داند ز آنکه او بيند مقيم همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را خوش کن از يک بوسه شيرين تر از آب حيات چو دل و جان سنايي طبع فرخ زاد را ------------- باز تابي در ده آن زلفين عالم سوز را باز آبي بر زن آن روي جهان افروز را باز بر عشاق صوفي طبع صافي جان گمار آن دو صف جادوي شوخ دلبر جان دوز را باز بيرون تاز در ميدان عقل و عافيت آن سيه پوشان کفر انگيز ايمان سوز را سر برآوردند مشتي گوشه گشته چون کمان باز در کار آر نوک ناوک کين توز را روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهي گرفت پاره اي از زلف کم کن مايه اي ده روز را آينه بر گير و بنگر گر تماشا بايدت در ميان روي نرگس بوستان افروز را لب ز هم بردار يک دم تا هم اندر تير ماه آسمان در پيشت اندر جل کشد نوروز را نوگرفتان را ببوسي بسته گردان بهر آنک دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را بر شکن دام سنايي ز آن دو تا بادام از آنک دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را -------------------- مي ده اي ساقي که مي به درد عشق آميز را زنده کن در مي پرستي سنت پرويز را مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را در کف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را اي خم اندر خم شکسته زلف جان آميز را بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهيز را چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگيز را راه مست انگيز بر زن مست بيگه خيز را ------------------ جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آميز را زنگيان سجده برند آن زلف جان آويز را توبه و پرهيز کردم ننگرم زين بيش من زلف جان آويز را يا چشم رنگ آميز را گر لب شيرين آن بت بر لب شيرين بدي جان ماني سجده کردي صورت پرويز را با چنان زلف و چنان چشم دلاويز اي عجب جاي کي ماند درين دل توبه و پرهيز را جان ما مي را و قالب خاک را و دل ترا وين سر طناز پر وسواس تيغ تيز را شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تيز را گر شب وصلت نمايد مر شب معراج را نيک ماند روز هجرت روز رستاخيز را اهل دعوي را مسلم باد جنات النعيم رطل مي بايد دمادم مست بيگه خيز را آتش عشق سنايي تيز کن اي ساقيا در دهيدش آب انگور نشاط انگيز را --------------- ساقيا مي ده که جز مي نشکند پرهيز را تا زماني کم کنم اين زهد رنگ آميز را ملکت آل بني آدم ندارد قيمتي خاک ره بايد شمردن دولت پرويز را دين زردشتي و آيين قلندر چند چند توشه بايد ساختن مر راه جان آويز را هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشين بدره ناداشتي به روز رستاخيز را زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را وين گروه لاابالي جان عشق انگيز را ساقيا زنجير مشکين را ز مه بردار زود بر رخ زردم نه آن ياقوت شکر ريز را ----------------- چند رنجاني نگارا اين دل مشتاق را يا سلامت خود مسلم نيست مر عشاق را هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پديد مشتري گردد هميشه محنت مخراق را زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را هر که بي اوصاف شد از عشق آن بت برخورد کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را ذره اي از حسن او در مصر اگر پيدا شدي دل ربودي يوسف يعقوب بن اسحاق را گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار پيکران بي جان کند مر ديلم و قفچاق را هر که روي او بديد از جان و دل درويش شد زر سگالي کس نديد آن شهره آفاق را ------------------ ساقيا داني که مخموريم در ده جام را ساعتي آرام ده اين عمر بي آرام را مير مجلس چون تو باشي با جماعت در نگر خام در ده پخته را و پخته در ده خام را قالب فرزند آدم آز را منزل شدست انده پيشي و بيشي تيره کرد ايام را نه بهشت از ما تهي گردد نه دوزخ پر شود ساقيا در ده شراب ارغواني فام را قيل و قال بايزيد و شبلي و کرخي چه سود کار کار خويش دان اندر نورد اين نام را تا زماني ما برون از خاک آدم دم زنيم ننگ و نامي نيست بر ما هيچ خاص و عام را --------------------- نيست بي ديدار تو در دل شکيبايي مرا نيست بي گفتار تو در دل توانايي مرا در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهي کرد هجران تو صفرايي و سودايي مرا عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز چون تو بگريزي و بگذاري به تنهايي مرا چشمه خورشيد را از ذره نشناسم همي نيست گويي ذره اي درديده بينايي مرا از تو هر جايي ننالم تو هر جايي شدي نيست جاي ناله از معشوق هر جايي مرا گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد آنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مرا کرد معزولم زمانه گاه دانايي و عقل با بلاي تو چه سود از عقل و دانايي مرا ------------------- اي لعبت صافي صفات اي خوشتر از آب حيات هستي درين آخر زمان اين منکران را معجزات هم ديده داري هم قدم هم نور داري هم ظلم در هزل وجد اي محتشم هم کعبه گردي هم منات حسن ترا بينم فزون خلق ترا بينم زبون چون آمد از جنت برون چون تو نگاري بي برات در نارم از گلزار تو بيزارم از آزار تو يک ديدن از ديدار تو خوشتر ز کل کاينات هر گه که بگشايي دهن گردد جهان پر نسترن بر تو ثنا گويد چو من ريگ و مطر سنگ و نبات عالي چو کعبه کوي تو نه خاکپاي روي تو بر دو لب خوشبوي تو جان را به دل دارد حيات برهان آن نوشين لبت چون روز گرداند شبت وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات بر ما لبت دعوت کني بر ما سخن حجت کني وقتي که جان غارت کني چون صوفيان در ده صلات باز ار بکشتي عاجزي بنماي از لب معجزي چون از عزي نبود عزي لا را بزن بر روي لات غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد يک ديده اينجا دجله شد يک ديده آنجا شد فرات جان سنايي مر ترا از وي حذر کردن چرا از تو گذر نبود ورا هم در حيات و هم ممات اي چون ملک گه سامري وي چون فلک گه ساحري تا بر تو خوانم يک سري «الباقيات الصالحات »