Halit



هاتف نظامی خواجو بيدل خيام حافظ عطار سنايی سعدی فردوسی مولوی

نمونه ای ازغزليات لسان الغيب حافظ شيرازی (قدس سره)


الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد که سالک بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل ها
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها

********
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است کجا همي روي اي دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست قرار چيست صبوري کدام و خواب کجا

**********
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

********
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت روزي تفقدي کن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند گر تو نمي پسندي تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام مي است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را

********
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم کاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

********
چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه اي جان من خطا اين جاست
سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايي اي مطرب بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام ز خيالي که مي پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده مي زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست

**********
آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد هر دلي از حلقه اي در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوي بر عارضش بين کآفتاب گرم رو در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام مي زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمي مي زند قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد زاغ کلک من به نام ايزد چه عالي مشرب است

********
در اين زمانه رفيقي که خالي از خلل است صراحي مي ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است پياله گير که عمر عزيز بي بدل است
نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بي عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بي ثبات و بي محل است
بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت ولي اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش چنين که حافظ ما مست باده ازل است

**********
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است

************
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد که کام بخشي او را بهانه بي سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر که در نقاب زجاجي و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست
بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار به گريه سحري و نياز نيم شبيست

*********
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود خودفروشان را به کوي مي فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست عاشق دردي کش اندربند مال و جاه نيست

*********
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبي ز پي سايه مکش که چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بي خون دل آيد به کنار ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزي که در اين مرحله مهلت داري خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي فرصتي دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندي من سوخته زار و نزار ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

*************
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقي فکر بدنامي مکن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت

********
دي پير مي فروش که ذکرش به خير باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ در معرضي که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

********
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشه اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه مي از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعيان مي شنود شرمي از مظلمه خون سياووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت جان فداي شکرين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگي زلف تو در گوشش باد

**********
بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق مي شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که مي بينم کمين از گوشه اي کرده ست و تير اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بيفشان جرعه اي بر خاک و حال اهل دل بشنو که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس که مي با ديگري خورده ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همي بندي خدا را زود صيدم کن که آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبي روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

*********
آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را که صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان که دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعاي مستمندان است که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد
صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
و گر گويد نمي خواهم چو حافظ عاشق مفلس بگوييدش که سلطاني گدايي همنشين دارد

**********
سال ها دل طلب جام جم از ما مي کرد وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است طلب از گمشدگان لب دريا مي کرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش کو به تاييد نظر حل معما مي کرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آينه صد گونه تماشا مي کرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کي داد حکيم گفت آن روز که اين گنبد مينا مي کرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدا را مي کرد
اين همه شعبده خويش که مي کرد اين جا سامري پيش عصا و يد بيضا مي کرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بکنند آن چه مسيحا مي کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست گفت حافظ گله اي از دل شيدا مي کرد

***********
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد دل شوريده ما را به بو در کار مي آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار مي آورد
فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن که رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم ولي مي ريخت خون و ره بدان هنجار مي آورد
به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بي گه کز آن راه گران قاصد خبر دشوار مي آورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود اگر تسبيح مي فرمود اگر زنار مي آورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد به عشوه هم پيامي بر سر بيمار مي آورد
عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد

***********
دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نمي ارزد به مي بفروش دلق ما کز اين بهتر نمي ارزد
به کوي مي فروشانش به جامي بر نمي گيرند زهي سجاده تقوا که يک ساغر نمي ارزد
رقيبم سرزنش ها کرد کز اين به آب رخ برتاب چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمي ارزد
شکوه تاج سلطاني که بيم جان در او درج است کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي ارزد
چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد
تو را آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني که شادي جهان گيري غم لشکر نمي ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيي دون بگذر که يک جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد

*********
ياري اندر کس نمي بينيم ياران را چه شد دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمي گويد که ياري داشت حق دوستي حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلي از کان مروت برنيامد سال هاست تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد
گوي توفيق و کرامت در ميان افکنده اند کس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد
حافظ اسرار الهي کس نمي داند خموش از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد

***********
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير مي زند همه را کسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است چو بر صحيفه هستي رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر که جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند
ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

***********
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر مي کنند چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند
مشکلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر مي کنند
گوييا باور نمي دارند روز داوري کاين همه قلب و دغل در کار داور مي کنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان کاين همه ناز از غلام ترک و استر مي کنند
اي گداي خانقه برجه که در دير مغان مي دهند آبي که دل ها را توانگر مي کنند
حسن بي پايان او چندان که عاشق مي کشد زمره ديگر به عشق از غيب سر بر مي کنند
بر در ميخانه عشق اي ملک تسبيح گوي کاندر آن جا طينت آدم مخمر مي کنند
صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت قدسيان گويي که شعر حافظ از بر مي کنند

**********
دست از طلب ندارم تا کام من برآيد يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآيد
بنماي رخ که خلقي واله شوند و حيران بگشاي لب که فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کي زان دهن برآيد
گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

************
معاشران گره از زلف يار باز کنيد شبي خوش است بدين قصه اش دراز کنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد
رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد
نخست موعظه پير صحبت اين حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد
هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد
وگر طلب کند انعامي از شما حافظ حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

***********
نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روي جوانان تمتعي بردار که در کمينگه عمر است مکر عالم پير
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوي که اين متاع قليل است و آن عطاي کثير
معاشري خوش و رودي بساز مي خواهم که درد خويش بگويم به ناله بم و زير
بر آن سرم که ننوشم مي و گنه نکنم اگر موافق تدبير من شود تقدير
چو قسمت ازلي بي حضور ما کردند گر اندکي نه به وفق رضاست خرده مگير
چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشک که نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير
بيار ساغر در خوشاب اي ساقي حسود گو کرم آصفي ببين و بمير
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولي کرشمه ساقي نمي کند تقصير
مي دوساله و محبوب چارده ساله همين بس است مرا صحبت صغير و کبير
دل رميده ما را که پيش مي گيرد خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير
حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

*********
خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادي خاموشان است حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است بر رخ او نظر از آينه پاک انداز
به سر سبز تو اي سرو که گر خاک شوم ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست از لب خود به شفاخانه ترياک انداز
ملک اين مزرعه داني که ثباتي ندهد آتشي از جگر جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد دود آهيش در آيينه ادراک انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

**********
يا رب اين نوگل خندان که سپردي به منش مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوي وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا چشم دارم که سلامي برساني ز منش
به ادب نافه گشايي کن از آن زلف سياه جاي دل هاي عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامي که به ياد لب او مي نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

************
دوش با من گفت پنهان کارداني تيزهوش و از شما پنهان نشايد کرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود کارها کز روي طبع سخت مي گردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامي کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان مي گفت نوش
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
گوش کن پند اي پسر و از بهر دنيا غم مخور گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشي شرط نيست يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
ساقيا مي ده که رندي هاي حافظ فهم کرد آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

************
فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در اين دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض به هواي سر کوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

***********
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هست کاندر سايه قدش فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند بحمد الله و المنه بتي لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا اي پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه که من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم
به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

*************
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم
من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم
عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميکده سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق داوري دارم بسي يا رب که را داور کنم
بازکش يک دم عنان اي ترک شهرآشوب من تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج ها کي نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدايي گنج سلطاني به دست کي طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي من نه آنم کز وي اين افسانه ها باور کنم

************
حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم من لاف عقل مي زنم اين کار کي کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنم
کي بود در زمانه وفا جام مي بيار تا من حکايت جم و کاووس کي کنم
از نامه سياه نترسم که روز حشر با فيض لطف او صد از اين نامه طي کنم
کو پيک صبح تا گله هاي شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم
اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم

***********
من ترک عشق شاهد و ساغر نمي کنم صد بار توبه کردم و ديگر نمي کنم
باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور با خاک کوي دوست برابر نمي کنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است گفتم کنايتي و مکرر نمي کنم
هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا تا در ميان ميکده سر بر نمي کنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نيست برادر نمي کنم
اين تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمي کنم
حافظ جناب پير مغان جاي دولت است من ترک خاک بوسي اين در نمي کنم

**********
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر دلق بسطامي و سجاده طامات بريم
تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند چنگ صبحي به در پير مناجات بريم
با تو آن عهد که در وادي ايمن بستيم همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم علم عشق تو بر بام سماوات بريم
خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد از گلستانش به زندان مکافات بريم
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
فتنه مي بارد از اين سقف مقرنس برخيز تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم

***********
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم
اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم
صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يکي از عقل مي لافد يکي طامات مي بافد بيا کاين داوري ها را به پيش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم
سخنداني و خوشخواني نمي ورزند در شيراز بيا حافظ که تا خود را به ملکي ديگر اندازيم

***********
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم
عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به مي صاف مروق نکنيم
خوش برانيم جهان در نظر راهروان فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم
آسمان کشتي ارباب هنر مي شکند تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم

***********
بارها گفته ام و بار دگر مي گويم که من دلشده اين ره نه به خود مي پويم
در پس آينه طوطي صفتم داشته اند آن چه استاد ازل گفت بگو مي گويم
من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست که از آن دست که او مي کشدم مي رويم
دوستان عيب من بي دل حيران مکنيد گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم
گر چه با دلق ملمع مي گلگون عيب است مکنم عيب کز او رنگ ريا مي شويم
خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم
حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوي گو مکن عيب که من مشک ختن مي بويم

*********
اي نور چشم من سخني هست گوش کن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست پيش آي و گوش دل به پيام سروش کن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند اي چنگ ناله برکش و اي دف خروش کن
تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت همت در اين عمل طلب از مي فروش کن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت هان اي پسر که پير شوي پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهي که زلف يار کشي ترک هوش کن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست صد جان فداي يار نصيحت نيوش کن
ساقي که جامت از مي صافي تهي مباد چشم عنايتي به من دردنوش کن
سرمست در قباي زرافشان چو بگذري يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن

***********
سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از مي ز شهر هستيش کردم روانه
نگار مي فروشم عشوه اي داد که ايمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقي کمان ابرو شنيدم که اي تير ملامت را نشانه
نبندي زان ميان طرفي کمروار اگر خود را ببيني در ميانه
برو اين دام بر مرغي دگر نه که عنقا را بلند است آشيانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهي که با خود عشق بازد جاودانه
نديم و مطرب و ساقي همه اوست خيال آب و گل در ره بهانه
بده کشتي مي تا خوش برانيم از اين درياي ناپيداکرانه
وجود ما معماييست حافظ که تحقيقش فسون است و فسانه

**********
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصود است بدين راه و روش مي رو که با دلدار پيوندي
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز وراي حد تقرير است شرح آرزومندي
الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي
جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست ز مهر او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي
همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا کي دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندي
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند سيه چشمان کشميري و ترکان سمرقندي

*********
چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي که حال ما نه چنين بودي ار چنان بودي
بگفتمي که چه ارزد نسيم طره دوست گرم به هر سر مويي هزار جان بودي
برات خوشدلي ما چه کم شدي يا رب گرش نشان امان از بد زمان بودي
گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز سرير عزتم آن خاک آستان بودي
ز پرده کاش برون آمدي چو قطره اشک که بر دو ديده ما حکم او روان بودي
اگر نه دايره عشق راه بربستي چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي

***********
روزگاريست که ما را نگران مي داري مخلصان را نه به وضع دگران مي داري
گوشه چشم رضايي به منت باز نشد اين چنين عزت صاحب نظران مي داري
ساعد آن به که بپوشي تو چو از بهر نگار دست در خون دل پرهنران مي داري
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران مي داري
اي که در دلق ملمع طلبي نقد حضور چشم سري عجب از بي خبران مي داري
چون تويي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران مي داري
گوهر جام جم از کان جهاني دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران مي داري
پدر تجربه اي دل تويي آخر ز چه روي طمع مهر و وفا زين پسران مي داري
کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت اين طمع ها که تو از سيمبران مي داري
گر چه رندي و خرابي گنه ماست ولي عاشقي گفت که تو بنده بر آن مي داري
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران مي داري

************
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي که بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي
من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش که تو خود داني اگر زيرک و عاقل باشي
چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي وعظت آن گاه کند سود که قابل باشي
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است حيف باشد که ز کار همه غافل باشي
نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف گر شب و روز در اين قصه مشکل باشي
گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي

*********
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
زيرکي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي
اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
آدمي در عالم خاکي نمي آيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي

*********
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي
بوي يک رنگي از اين نقش نمي آيد خيز دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
شکر آن را که دگربار رسيدي به بهار بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
گوش بگشاي که بلبل به فغان مي گويد خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد آفرين بر نفست باد که خوش بردي بوي

************
اي بي خبر بکوش که صاحب خبر شوي تا راهرو نباشي کي راهبر شوي
در مکتب حقايق پيش اديب عشق هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي تا کيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد آن گه رسي به خويش که بي خواب و خور شوي
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوي
يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به يک موي تر شوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر زين پس شکي نماند که صاحب نظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود در دل مدار هيچ که زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا بايد که خاک درگه اهل هنر شوي

***********
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي کردم گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي
صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي
يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناکامي و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي

************

خدا کند که انتخاب و ترجيح غزليات مطابق ذوقتان باشد. به اميد موفقيت تان