نمونه ای از کتاب خمسه وداستان خسرو وشيرين نظامی گنجوی
سرآغاز
خداوندا در توفيق بگشاي نظامي را ره تحقيق بنماي
دلي ده کو يقينت را بشايد زباني کافرينت را سرايد
مده ناخوب را بر خاطرم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز زبانم را ثناي خود در آموز
به داودي دلم را تازه گردان زبورم را بلند آوازه گردان
عروسي را که پروردم به جانش مبارک روي گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود راي ز مشک افشاندش خلخ شود جاي
سوادش ديده راه پر نور دارد سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامه دلهاش خوانند کليد بند مشکل هاش دانند
معاني را بدو ده سربلندي سعادت را بدو کن نقش بندي
به چشم شاه شيرين کن جمالش که خود بر نام شيرينست فالش
نسيمي از عنايت يار او کن ز فيضت قطره اي در کار او کن
چو فياض عنايت کرد ياري بياراي کان معني تا چه داري
در توحيد باری
به نام آنکه هستي نام ازو يافت فلک جنبش زمين آرام ازو يافت
خدائي کافرينش در سجودش گواهي مطلق آمد بر وجودش
تعالي الله يکي بي مثل و مانند که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پاي دارو انجم افروز خرد را بي ميانجي حکمت آموز
جواهر بخش فکرتهاي باريک به روز آرنده شب هاي تاريک
غم و شادي نگار و بيم و اميد شب و روز آفرين و ماه و خورشيد
نگه دارنده بالا و پستي گوا بر هستي او جمله هستي
وجودش بر همه موجود قاهر نشانش بر همه بيننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرماي طبايع را به صنعت گوهر آراي
مراد ديده باريک بينان انيس خاطر خلوت نشينان
خداوندي که چون نامش بخواني نيابي در جوابش لن تراني
نيايد پادشاهي زوت بهتر ورا کن بندگي هم اوت بهتر
وراي هر چه در گيتي اساسيست برون از هر چه در فکرت قياسيست
به جستجوي او بر بام افلاک دريده وهم را نعلين ادراک
خرد در جستنش هشيار برخاست چو دانستش نمي داند چپ از راست
شناسائيش بر کس نيست دشوار وليکن هم به حيرت مي کشد کار
نظر ديدش چو نقش خويش برداشت پس انگاهي حجاب از پيش برداشت
مبرا حکمش از زودي و ديري منزه ذاتش از بالا و زيري
حروف کاينات ار بازجوئي همه در تست و تو در لوح اوئي
چو گل صدپاره کن خود را درين باغ که نتوان تندرست آمد بدين داغ
تو زانجا آمدي کاين جا دويدي ازين جا در گذر کانجا رسيدي
ترازوي همه ايزدشناسي چه باشد جز دليلي يا قياسي
قياس عقل تا آنجاست بر کار که صانع را دليل آيد پديدار
مده انديشه را زين پيشتر راه که يا کوه آيدت در پيش يا چاه
چو دانستي که معبودي ترا هست بدار از جستجوي چون و چه دست
زهر شمعي که جوئي روشنائي به وحدانيتش يابي گوائي
گه از خاکي چو گل رنگي برآرد گه از آبي چو ما نقشي نگارد
خرد بخشيد تا او را شناسيم بصارت داد تا هم زو هراسيم
فکند از هيئت نه حرف افلاک رقوم هندسي بر تخته خاک
نبات روح را آب از جگر داد چراغ عقل را پيه از بصر داد
جهت را شش گريبان در سر افکند زمين را چار گوهر در برافکند
چنان کرد آفرينش را به آغاز که پي بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشايد باز جست از خود خدائي خدائي برتر است از کدخدائي
بفرسايد همه فرسودنيها همو قادر بود بر بودنيها
چو بخشاينده و بخشنده جود نخستين مايه ها را کرد موجود
بهر مايه نشاني از اخلاص که او را در عمل کاري بود خاص
يکي را داد بخشش تا رساند يکي را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن نه آنکس کو پذيرفت از نهادن
نه آتش را خبر کو هست سوزان نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداونديش با کس مشترک نيست همه حمال فرمانند و شک نيست
کرا زهره ز حمالان راهش که تخليطي کند در بارگاهش
بسنجد خاک و موئي بر ندارد بيارد باد و بوئي بر ندارد
زهي قدرت که در حيرت فزودن چنين ترتيب ها داند نمودن
در نعت رسول اکرم ص
محمد کافرينش هست خاکش هزاران آفرين بر جان پاکش
چراغ افروز چشم اهل بينش طراز کار گاه آفرينش
سرو سرهنگ ميدان وفا را سپه سالار و سر خيل انبيا را
مرقع بر کش نر ماده اي چند شفاعت خواه کار افتاده اي چند
رياحين بخش باغ صبحگاهي کليد مخزن گنج الهي
يتيمان را نوازش در نسيمش از آنجا نام شد در يتيمش
به معني کيمياي خاک آدم به صورت توتياي چشم عالم
سراي شرع را چون چار حد بست بنا بر چار ديوار ابد بست
ز شرع خود نبوت را نوي داد خرد را در پناهش پيروي داد
اساس شرع او ختم جهانست شريعت ها بدو منسوخ از آنست
جوانمردي رحيم و تند چون شير زبانش گه کليد و گاه شمشير
ايازي خاص و از خاصان گزيده ز مسعودي به محمودي رسيده
خدايش تيغ نصرت داده در چنگ کز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل کرد جهاني سنگدل را تنگ دل کرد
چو گل بر آبروي دوستان شاد چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلک را داده سروش سبز پوشي عمامش باد را عنبر فروشي
زده در موکب سلطان سوارش به نوبت پنج نوبت چار يارش
سرير عرش را نعلين او تاج امين وحي و صاحب سر معراج
ز چاهي برده مهدي را به انجم ز خاکي کرده ديوي را به مردم
خليل از خيل تاشان سپاهش کليم از چاوشان بارگاهش
برنج و راحتش در کوه و غاري حرم ماري و محرم سوسماري
گهي دندان بدست سنگ داده گهي لب بر سر سنگي نهاده
لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ که دارد لعل و گوهر جاي در سنگ
سر دندان کنش را زير چنبر فلک دندان کنان آورده بر در
بصر در خواب و دل در استقامت زبانش امتي گو تا قيامت
من آن تشنه لب غمناک اويم که او آب من و من خاک اويم
به خدمت کرده ام بسيار تقصير چه تدبير اي نبي الله چه تدبير
کنم درخواستي زان روضه پاک که يک خواهش کني در کار اين خاک
برآري دست از آن برديماني نمائي دست برد آنگه که داني
کالهي بر نظامي کار بگشاي ز نفس کافرش زنار بگشاي
دلش در مخزن آسايش آور بر آن بخشودني بخشايش آور
اگر چه جرم او کوه گران است ترا درياي رحمت بيکرانست
بيامرزش روان آمرزي آخر خداي رايگان آمرزي آخر
سخنی چند در عشق
مراکز عشق به نايد شعاري مبادا تا زيم جز عشق کاري
فلک جز عشق محرابي ندارد جهان بي خاک عشق آبي ندارد
غلام عشق شو کانديشه اين است همه صاحب دلان را پيشه اين است
جهان عشقست و ديگر زرق سازي همه بازيست الا عشقبازي
اگر بي عشق بودي جان عالم که بودي زنده در دوران عالم
کسي کز عشق خالي شد فسردست کرش صد جان بود بي عشق مردست
اگر خود عشق هيچ افسون نداند نه از سوداي خويشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چيرباشي از آن بهتر که با خود شيرباشي
نرويد تخم کس بي دانه عشق کس ايمن نيست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چيست که بي او گل نخنديد ابر نگريست
شنيدم عاشقي را بود مستي و از آنجا خاست اول بت پرستي
همان گبران که بر آتش نشستند ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبين در دل که او سلطان جانست قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گويد هم از لات همش کعبه خزينه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سينه سنگ به معشوقي زند در گوهري چنگ
که مغناطيس اگر عاشق نبودي بدان شوق آهني را چون ربودي
و گر عشقي نبودي بر گذرگاه نبودي کهربا جوينده کاه
بسي سنگ و بسي گوهر بجايند نه آهن را نه که را مي ربايند
هران جوهر که هستند از عدد بيش همه دارند ميل مرکز خويش
گر آتش در زمين منفذ نيابد زمين بشکافد و بالا شتابد
و گر آبي بماند در هوا دير به ميل طبع هم راجع شود زير
طبايع جز کشش کاري ندانند حکيمان اين کشش را عشق خوانند
گر انديشه کني از راه بينش به عشق است ايستاده آفرينش
گر از عشق آسمان آزاد بودي کجا هرگز زمين آباد بودي
چو من بي عشق خود را جان نديدم دلي بفروختم جاني خريدم
ز عشق آفاق را پردود کردم خرد را ديده خواب آلود کردم
کمر بستم به عشق اين داستان را صلاي عشق در دادم جهان را
مبادا بهره مند از وي خسيسي به جز خوشخواني و زيبانويسي
ز من نيک آمد اين اربد نويسند به مزد من گناه خود نويسند
آغاز داستان خسرو و شيرين
چنين گفت آن سخن گوي کهن زاد که بودش داستانهاي کهن ياد
که چون شد ماه کسري در سياهي به هرمز داد تخت پادشاهي
جهان افروز هرمز داد مي کرد به داد خود جهان آباد مي کرد
همان رسم پدر بر جاي مي داشت دهش بر دست و دين بر پاي مي داشت
نسب را در جهان پيوند مي خواست به قربان از خدا فرزند مي خواست
به چندين نذر و قربانش خداوند نرينه داد فرزندي چه فرزند
گرامي دري از درياي شاهي چراغي روشن از نور الهي
مبارک طالعي فرخ سريري به طالع تاجداري تخت گيري
پدر در خسروي ديده تمامش نهاده خسرو پرويز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرويز که بودي دايم از هر کس پر آويز
گرفته در حريرش دايه چون مشک چو مرواريد تر در پنبه خشک
رخي از آفتاب اندوه کش تر شکر خنديدني از صبح خوشتر
چو ميل شکرش در شير ديدند به شير و شکرش مي پروريدند
به بزم شاهش آوردند پيوست بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با ميدان فتادش جهان از دوستي در جان نهادش
بهر سالي که دولت مي فزودش خرد تعليم ديگر مي نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتي تماشا کردي و عبرت گرفتي
چو سال آمد به شش چون سرو مي رست رسوم شش جهت را باز مي جست
چنان مشهور شد در خوبروئي که مطلق يوسف مصرست گوئي
پدر ترتيب کرد آموزگارش که تا ضايع نگردد روزگارش
بر اين گفتار بر بگذشت يک چند که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معاني که بحري گشت در گوهرفشاني
فصيحي کو سخن چون آب گفتي سخن با او به اصطرلاب گفتي
چو از باريک بيني موي مي سفت به باريکي سخن چون موي مي گفت
پس از نه سالگي مکتب رها کرد حساب جنگ شير و اژدها کرد
چو بر ده سالگي افکند بنياد سر سي سالگان مي داد بر باد
بسر پنجه شدي با پنجه شير ستوني را قلم کردي به شمشير
به تير از موي بگشادي گره را به نيزه حلقه بربودي زره را
در آن آماج کو کردي کمان باز ز طبل زهره کردي طبلک باز
کسي کو ده کمان حالي کشيدي کمانش را به حمالي کشيدي
ز ده دشمن کمندش خام تر بود ز نه قبضه خدنگش تام تر بود
بدي گر خود بدي ديو سپيدي به پيش بيد برگش برگ بيدي
چو برق نيزه را بر سنگ راندي سنان در سينه خارا نشاندي
چو عمر آمد به حد چارده سال بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنيهاي نهان کرد حساب نيک و بدهاي جهان کرد
بزرگ اميد نامي بود دانا بزرگ اميد از عقل و توانا
زمين جو جو شده در زير پايش فلک را جو به جو پيموده رايش
به دست آورده اسرار نهاني کليد گنجهاي آسماني
طلب کردش به خلوت شاهزاده زبان چون تيغ هندي بر گشاده
جواهر جست از آن درياي فرهنگ به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعليمش برافروخت وزو بسيار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک فرو خواند آفرينش هاي افلاک
به اندک عمر شد دريا دروني به هر فني که گفتي ذو فنوني
دل از غفلت به آگاهي رسيدش قدم بر پايه شاهي رسيدش
چو پيدا شد بر آن جاسوس اسرار نهاني هاي اين گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهاني نبودي فارغ از خدمت زماني
جهاندار از جهانش دوستر داشت جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازيش از جهان شاه ز هر دستي درازي کرد کوتاه
منادي را ندا فرمود در شهر که واي آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبي چرد در کشتزاري و گر غصبي رود بر ميوه داري
و گر کس روي نامحرم به بيند همان در خانه ترکي نشيند
سياست را ز من گردد سزاوار بر اين سوگندهائي خورد بسيار
چو شه در عدل خود ننمود سستي پديد آمد جهان را تندرستي
خرابي داشت از کار جهان دست جهان از دستکار اين جهان رست
عشرت خسرو در مرغزار و سياحت هرمز
قضا را از قضا يک روز شادان به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صيد افکند بسيار دهي خرم ز دور آمد پديدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
مي سرخ از بساط سبزه مي خورد چنين تا پشت بنمود اين گل زرد
چو خورشيد از حصار لاجوردي علم زد بر سر ديوار زردي
چو سلطان در هزيمت عود مي سوخت علم را مي دريد و چتر مي دوخت
عنان يک رکابي زير مي زد دو دستي با فلک شمشير مي زد
چو عاجز گشت ازين خاک جگرتاب چو نيلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه اي خواست ز سر مستي در او مجلس بياراست
نشست آن شب بنوشانوش ياران صبوحي کرد با شب زنده داران
سماع ارغنوني گوش مي کرد شراب ارغواني نوش مي کرد
صراحي را ز مي پر خنده مي داشت به مي جان و جهان را زنده مي داشت
مگر کز توسنانش بدلگامي دهن بر کشته اي زد صبح بامي
وز اين غوري غلامي نيز چون قند ز غوره کرد غارت خوشه اي چند
سحرگه کافتاب عالم افروز سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سيه پر به زير پر طوطي خايه زر
شب انگشت سياه از پشت براشت ز حرف خاکيان انگشت برداشت
تني چند از گران جانان که داني خبر بردند سوي شه نهاني
که خسرو و دوش بي رسمي نمود است ز شاهنشه نمي ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمي دانم گناهش بگفتند آنکه بيداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درويش بستد جاي تنگش به نامحرم رسيد آواز چنگش
گر اين بيگانه اي کردي نه فرزند ببردي خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگي فصاد صد نيش ولي دستش بلرزد بر رگ خويش
ملک فرمود تا خنجر کشيدند تکاور مرکبش را پي بريدند
غلامش را به صاحب غوره دادند گلابي را به آبي شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش به صاحبخانه بخشيدند تختش
پس آنگه ناخن چنگي شکستند ز روي چنگش ابريشم گسستند
سياست بين که مي کردند ازين پيش نه با بيگانه با دردانه خويش
کنون گر خون صد مسکين بريزند ز بند قراضه برنخيزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازي که با رزند از اينسان رفت بازي
جهان ز آتش پرستي شد چنان گرم که بادا زين مسلماني ترا شرم
مسلمانيم ما او گبر نام است گر اين گبري مسلماني کدام است
نظامي بر سرافسانه شوباز که مرغ بند را تلخ آمد آواز
شفيع انگيختن خسرو پيران راپيش پدر
چو خسرو ديد کان خواري بر او رفت به کار خويشتن لختي فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد پدر پاداش او بر جاي خود کرد
به سر بر زد ز دست خويشتن دست و زان غم ساعتي از پاي ننشست
شفيع انگيخت پيران کهن را که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذيرد گناه رفته را بر وي نگيرد
کفن پوشيد و تيغ تيز برداشت جهان فرياد رستاخيز برداشت
به پوزش پيش مي رفتند پيران پس اندر شاهزاده چون اسيران
چو پيش تخت شد ناليد غمناک به رسم مجرمان غلطيد بر خاک
که شاها بيش ازينم رنج منماي بزرگي کن به خردان بر ببخشاي
بدين يوسف مبين کالوده گرگست که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوي شير آيد ز دندان مشو در خون من چون شير خندان
عنايت کن که اين سرگشته فرزند ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرميست اينک تيغ و گردن ز تو کشتن ز من تسليم کردن
که برگ هر غمي دارم درين راه ندارم برگ ناخشنودي شاه
بگفت اين و دگر ره بر سر خاک چو سايه سر نهاد آن گوهر پاک
چو ديدند آن گروه آن بردباري همه بگريستند الحق بزاري
وزان گريه که زاري بر مه افتاد ز گريه هايهائي بر شه افتاد
که طفلي خرد با آن نازنيني کند در کار از اينسان خرده بيني
به فرزندي که دولت بد نخواهد جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بينديش همان بيند ز فرزندان پس خويش
به نيک و بد مشو در بند فرزند نيابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز ديد کان فرزند مقبل مداواي روان و ميوه دل
بدان فرزانگي واهسته رائيست بدانست او که آن فر خدائيست
سرش بوسيد و شفقت بيش کردش وليعهد سپاه خويش کردش
از آن حضرت چو بيرون رفت خسرو جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سيماي عدل از دور مي داد جهانداري ز رويش نور مي داد
به خواب ديدن خسرو نيای خويش انوشيروان را
چو آمد زلف شب در عطر رسائي به تاريکي فرو شد روشنائي
برون آمد ز پرده سحر سازي شش اندازي بجاي شيشه بازي
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست نيايش کرد يزدان را و بنشست
به برخورداري آمد خواب نوشين که بر ناخورده بود از خواب دوشين
نياي خويشتن را ديد در خواب که گفت اي تازه خورشيد جهان تاب
اگر شد چار مولاي عزيزت بشارت مي دهم بر چار چيزت
يکي چون ترشي آن غوره خوردي چو غوره زان ترشروئي نکردي
دلارامي تو را در بر نشيند کزو شيرين تري دوران نبيند
دوم چون مرکبت را پي بريدند وزان بر خاطرت گردي نديدند
به شبرنگي رسي شبديز نامش که صرصر درنيابد گردگامش
سيم چون شه به دهقان داد تختت وزان تندي نشد شوريده بختت
به دست آري چنان شاهانه تختي که باشد راست چون زرين درختي
چهارم چون صبوري کردي آغاز در آن پرده که مطرب گشت بي ساز
نوا سازي دهندت بار بدنام که بر يادش گوارد زهر در جام
به جاي سنگ خواهي يافتن زر به جاي چار مهره چار گوهر
ملک زاده چو گشت از خواب بيدار پرستش کرد يزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش مي داشت نمودار نيارا گوش مي داشت
همه شب با خردمندان نخفتي حکايت باز پرسيدي و گفتي
حکايت کردن شاپور از شيرين و شبديز
نديمي خاص بودش نام شاپور جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشي به ماني مژده داده به رسامي در اقليدس گشاده
قلم زن چابکي صورتگري چست که بي کلک از خيالش نقش مي رست
چنان در لطف بودش آبدستي که بر آب از لطافت نقش بستي
زمين بوسيد پيش تخت پرويز فرو گفت اين سخنهاي دلاويز
که گر فرمان دهد شاه جهانم بگويم صد يک از چيزي که دانم
اشارت کرد خسرو کي جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوي سخن را بهره داد از رنگ و از بوي
که تا گيتيست گيتي بنده بادت زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جواني هم نفس باد هميشه بر مرادت دسترس باد
غمين باد آنکه او شادت نخواهد خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسي گشتم درين خرگاه شش اطاق شگفتي ها بسي ديدم در آفاق
از آن سوي کهستان منزلي چند که باشد فرضه درياي دريند
زني فرماندهست از نسل شاهان شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقليم اران تا به ارمن مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هيچ مرزي بي خرابي همه دارد و مگر تختي و تاجي
هزارش قلعه بر کوه بلند است خزينه اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهي به افزوني فزون از مرغ و ماهي
ندارد شوي و دارد کامراني به شادي مي گذارد زندگاني
ز مردان بيشتر دارد سترکي مهين بانوش خوانند از بزرگي
شميرا نام دارد آن جهانگير شميرا را مهين بانوست تفسير
نشست خويش را در هر هوائي به هر فصلي مهيا کرده جائي
به فصل گل به موقان است جايش که تا سرسبز باشد خاک پايش
به تابستان شود بر کوه ارمن خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آيد به ابخاز کند در جستن نخجير پرواز
زمستانش به بردع ميل چير است که بردع را هواي گرمسير است
چهارش فصل ازينسان در شمار است به هر فصلي هوائيش اختيار است
نفس يک يک به شادي مي شمارد جهان خوش خوش به بازي مي گذارد
درين زندانسراي پيچ بر پيچ برادرزاده اي دارد دگر هيچ
پري دختي پري بگذار ماهي به زير مقنعه صاحب کلاهي
شب افروزي چو مهتاب جواني سيه چشمي چو آب زندگاني
کشيده قامتي چون نخل سيمين دو زنگي بر سر نخلش رطب چين
ز بس کاورد ياد آن نوش لب را دهان پر آب شکر شد رطب را
به مرواريد دندانهاي چون نور صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقيق آب داده دو گيسو چون کمند تاب داده
خم گيسوش تاب از دل کشيده به گيسو سبزه را بر گل کشيده
شده گرم از نسيم مشک بيزش دماغ نرگس بيمار خيزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحري کاتش دلها کند تيز لبش را صد زبان هر صد شکر ريز
نمک دارد لبش در خنده پيوست نمک شيرين نباشد وان او هست
تو گوئي بينيش تيغيست از سيم که کرد آن تيغ سيبي را به دو نيم
ز ماهش صد قصب را رخنه يابي چو ماهش رخنه اي بر رخ نه يابي
به شمعش بر بسي پروانه بيني زنازش سوي کس پروانه بيني
صبا از زلف و رويش حله پوش است گهي قاقم گهي قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجي زنخ چون سيب و غبغب چون ترنجي
رخش تقويم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشيد و بر ماه
دو پستان چون دو سيمين نار نوخيز بر آن پستان گل بستان درم ريز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخيزد که لعل اروا گشايد در بريزد
نهاده گردن آهو گردنش را به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش دهد شيرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار يک آغوش از گلشن ناچيده ديار
شبي صد کس فزون بيند به خوابش نه بيند کس شبي چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خويش گيرد برآهوئي صد آهو بيش گيرد
ز رشک نرگس مستش خروشان به بازار ارم ريحان فروشان
به عيد آراي ابروي هلالي نديدش کس که جان نسپرد حالي
به حيرت مانده مجنون در خيالش به قايم رانده ليلي با جمالش
به فرماني که خواهد خلق را کشت به دستش ده قلم يعني ده انگشت
مه از خوبيش خود را خال خوانده شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان که رحمت بر چنان لولو فروشان
حديثي و هزار آشوب دلبند لبي و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفي ز ناز و دلبري پر لب و دنداني از ياقوت و از در
از آن ياقوت و آن در شکر خند مفرح ساخته سودائيي چند
خرد سرگشته بر روي چو ماهش دل و جان فتنه بر زلف سياهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرين و بويش نيز نسرين لبش شيرين و نامش نيز شيرين
شکر لفظان لبش را نوش خوانند وليعهد مهين بانوش دانند
پريرويان کزان کشور اميرند همه در خدمتش فرمان پذيرند
ز مهتر زادگان ماه پيکر بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبي هر يکي آرام جاني به زيبائي دلاويز جهاني
همه آراسته با رود و جامند چو مه منزل به منزل مي خرامند
گهي بر خرمن مه مشک پوشند گهي در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نيستشان بر روي بندي که نارد چشم زخم آنجا گزندي
بخوبي در جهان ياري ندارند به گيتي جز طرب کاري ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شير چنگ از پيل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتي هست مشهور بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهين بانو که آن اقليم دارد بسي زينگونه زر و سيم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردي کز او در تک نيابد باد گردي
سبق برده ز وهم فيلسوفان چو مرغابي نترسد زاب طوفان
به يک صفرا که بر خورشيد رانده فلک را هفت ميدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنين سم گه دريا بريدن خيز ران دم
زمانه گردش و انديشه رفتار چو شب کارآگه و چون صبح بيدار
نهاده نام آن شبرنگ شبديز بر او عاشق تر از مرغ شب آويز
يکي زنجير زر پيوسته دارد بدان زنجير پايش بسته دارد
نه شيرين تر ز شيرين خلق ديدم نه چون شبديز شبرنگي شنيدم
چو بر گفت اين سخن شاپور هشيار فراغت خفته گشت و عشق بيدار
يکايک مهر بر شيرين نهادند بدان شيرين زبان اقرار دادند
که استادي که در چين نقش بندد پسنديده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت کزان سودا نياسود و نمي خفت
همه روز اين حکايت باز مي جست جز اين تخم از دماغش برنمي رست
در اين انديشه روزي چند مي بود به خشک افسانه اي خرسند مي بود
چو کار از دست شد دستي بر آورد صبوري را به سرپائي در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند بسي زين داستان با وي سخن راند
بدو گفت اي به کار آمد وفادار به کار آيم کنون کز دست شد کار
چو بنيادي بدين خوبي نهادي تمامش کن که مردي اوستادي
مگو شکر حکايت مختصر کن چو گفتي سوي خوزستان گذر کن
ترا بايد شد چون بت پرستان به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد سر پيوند مردم زاد دارد
اگر چون موم نقش مي پذيرد بر او زن مهر ما تا نقش گيرد
ور آهن دل بود منشين و بر گرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد
رفتن شاپور در ارمن به طلب شيرين
زمين بوسيد شاپور سخندان که دايم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نيک بينادش نکوخواه مبادا چشم بد را سوي او راه
چو بر شاه آفرين کرد آن هنرمند جوابش داد کي گيتي خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ کشد ماني قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هيچ گونه گرد بر دل که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم که هر بيچارگي را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادي مينديش که من يک دل گرفتم کار در پيش
نگيرم در شدن يک لحظه آرام ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را نيايم تا نيارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ايوان چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نيروي و به نيرنگ چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهي با گل گهي با خار سازم ببينم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار کنم باري شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوينده برخاست بسيج راه کرد از هر دري راست
برنده ره بيابان در بيابان به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندي به تابستان در آن کوه آمدندي
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود رياحين را شقايق پيش رو بود
گرفته سنگهاي لاجوردي ز کسوت هاي گل سرخي و زردي
کشيده بر سر هر کوهساري زمرد گون بساطي مرغزاري
ز جرم کوه تا ميدان بغرا کشيده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود ديري سال کرده کشيشياني بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دير کهن سال بر آن آيين که باشد رسم ابدال
سخن پيماي فرهنگي چنين گفت به وقت آنکه درهاي دري سفت
که زير دامن اين دير غاريست در و سنگي سيه گوئي سواري است
ز دشت رم گله در هر قراني به گشتن آيد تکاور مادياني
ز صد فرسنگي آيد بر در غار در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سيه رغبت نمايد به رغبت خويشتن بر سنگ سايد
به فرمان خدا زو گشن گيرد خدا گفتي شگفتي دل پذيرد
هران کره کزان تخمش بود بار ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنين گويد هميدون مرد فرهنگ که شبديز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دير اگر سنگي بجوئي نيابي گردبادش برد گوئي
وزان کرسي که خوانند انشراقش سري بيني فتاده زير ساقش
به ماتم داري آن کوه گل رنگ سيه جامه نشسته يک جهان سنگ
به خشمي کامده بر سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئي شد از فرياد او مست به سنگستان او در شيشه بشکست
خدا را گر چه عبرت هاست بسيار قيامت را بس اين عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بيش رسد کوهي چنان را اين چنين پيش
تو بر لختي کلوخ آب خورده چرائي تکيه جاويد کرده
نظامي زين نمط در داستان پيچ که از تو نشنوند اين داستان هيچ
ديدن خسرو شيرين را در چشمه سار
سخن گوينده پير پارسي خوان چنين گفت از ملوک پارسي دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار يار مي داشت اميد وعده ديدار مي داشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه کمر مي بست چون خورشيد و چون ماه
چو تخت آراي شد طرف کلاهش ز شادي تاج سر مي خواند شاهش
گرامي بود بر چشم جهاندار چنين تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاري خصم خونريز درم را سکه زد بر نام پرويز
به هر شهري فرستاد آن درم را بشورانيد از آن شاه عجم را
ز بيم سکه و نيروي شمشير هراسان شد کهن گرگ از جوان شير
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبي چند سازد بگيرد شاه نو را بند سازد
حسابي بر گرفت از روي تدبير نبود آگه ز بازيهاي تقدير
که نتوان راه خسرو را گرفتن نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستي در دل پذيرد جهان گيرد جهان او را نگيرد
بزرگ اميد ازين معني خبر يافت شه نو را به خلوت جست و دريافت
حکايت کرد کاختر در وبالست ملک را با تو قصد گوشمالست
ببايد زفت روزي چند ازين پيش شتاب آوردن و بردن سر خويش
مگر کاين آتشت بي دود گردد وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو ديد کاشوب زمانه هلاکش را همي سازد بهانه
به مشگو رفت پيش مشگ مويان وصيت کرد با آن ماهرويان
که مي خواهم خراميدن به نخجير دو هفته بيش و کم زين کاخ دلگير
شما خندان و خرم دل نشينيد طرب سازيد و روي غم نبينيد
گر آيد نار پستاني در اين باغ چو طاووسي نشسته بر پر زاغ
فرود آريد کان مهمان عزيز است شما ماهيد و خورشيد آن کنيز است
بمانيدش که تا بيغم نشيند طرب مي سازد و شادي گزيند
و گر تنگ آيد از مشکوي خضرا چو خضر آهنگ سازد سوي صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازيد بهشتي روي را قصري بسازيد
بدان صورت که دل دادش گوائي خبر مي داد از الهام خدائي
چو گفت اين قصه بيرون رفت چون باد سليمان وار با جمعي پريزاد
زمين کن کوه خود را گرم کرده سوي ارمن زمين را نرم کرده
ز بيم شاه مي شد دل پر از درد دو منزل را به يک منزل همي کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست در آن منزل که آن مه موي مي شست
غلامان را بفرمود ايستادن ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزديک غلامان سوي آن مرغزار آمد خرامان
طوافي زد در آن فيروزه گلشن ميان گلشن آبي ديد روشن
چو طاووسي عقابي باز بسته تذروي بر لب کوثر نشسته
گيا را زير نعل آهسته مي سفت در آن آهستگي آهسته مي گفت
گر اين بت جان بودي چه بودي ور اين اسب آن من بودي چه بودي
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه به برج او فرود آيند ناگاه
بسا معشوق کايد مست بر در سبل در ديده باشد خواب در سر
بسا دولت که آيد بر گذرگاه چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهي نظر ناگه در افتادش به ماهي
چو لختي ديد از آن ديدن خطر ديد که بيش آشفته شد تا بيشتر ديد
عروسي ديد چون ماهي مهيا که باشد جاي آن مه بر ثريا
نه ماه آيينه سيماب داده چو ماه نخشب از سيماب زاده
در آب نيلگون چون گل نشسته پرندي نيلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ? همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گيسو شانه مي کرد بنفشه بر سر گل دانه مي کرد
اگر زلفش غلط مي کرد کاري که دارم در بن هر موي ماري
نهان با شاه مي گفت از بنا گوش که مولاي توام هان حلقه در گوش
چو گنجي بود گنجش کيمياسنج به بازي زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردي که مار افساي را کشت
کليد از دست بستانبان فتاده ز بستان نار پستان در گشاده
دلي کان نار شيرين کار ديده ز حسرت گشته چون نار کفيده
بدان چشمه که جاي ماه گشته عجب بين کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب مي انداخت از دست فلک بر ماه مرواريد مي بست
تنش چون کوه برفين تاب مي داد ز حسرت شاه را برفاب مي داد
شه از ديدار آن بلور دلکش شده خورشيد يعني دل پر آتش
فشاند از ديده باران سحابي که طالع شد قمر در برج آبي
سمنبر غافل از نظاره شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگين به شاهنشه در آمد چشم شيرين
همائي ديد بر پشت تذروي به بالاي خدنگي رسته سروي
ز شرم چشم او در چشمه آب همي لرزي چون در چشمه مهتاب
جز اين چاره نديد آن چشمه قند که گيسو را چو شب بر مه پراکند
عبير افشاند بر ماه شب افروز به شب خورشيد مي پوشيد در روز
سوادي بر تن سيمين زد از بيم که خوش باشد سواد نقش بر سيم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آميزد به سيماب
ولي چون ديد کز شير شکاري بهم در شد گوزن مرغزاري
زبون گيري نکرد آن شير نخجير که نبود شير صيدافکن زبون گير
به صبري کاورد فرهنگ در هوش نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردي خوش آمد را ادب کرد نظرگاهش دگر جائي طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه مي کاشت نظر جاي دگر بيگانه مي داشت
دو گل بين کز دو چشمه خار ديدند دو تشنه کز دو آب آزار ديدند
همان را روز اول چشمه زد راه همين از چشمه اي افتاد در چاه
به سرچشمه گشايد هر کسي رخت به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ايشان را که رخت از چشمه بردند ز نرميها به سختيها سپردند
نه بيني چشمه اي کز آتش دل ندارد تشنه اي را پاي در گل
نه خورشيد جهان کاين چشمه خون بدين کار است گردان گرد گردون
چو شه مي کرد مه را پرده داري که خاتون برد نتوان بي عماري
برون آمد پريرخ چون پري تيز قبا پوشيد و شد بر پشت شبديز
حسابي کرد با خود کاين جوانمرد که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آيد مرا گر يار من نيست دلم چون برد اگر دلدار من نيست
شنيدم لعل در لعل است کانش اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه دگرگونه کنند از بيم بدخواه
هواي دل رهش مي زد که برخيز گل خود را بدين شکر برآميز
گر آن صورت بد اين رخشنده جانست خبر بود آن واين باري عيانست
دگر ره گفت از اين ره روي برتاب روا نبود نمازي در دو محراب
ز يک دوران دو شربت خورد نتوان دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست اين جوان آن نازنين شاه نه جاي پرسش است او را در اين راه
مرا به کز درون پرده بيند که بر بي پردگان گردي نشيند
هنوز از پرده بيرون نيست اين کار ز پرده چون برون آيم بيکبار
عقاب خويش را در پويه پر داد ز نعلش گاو و ماهي را خبر داد
تک از باد صبا پيشي گرفته به جنبش با فلک خويشي گرفته
پري را مي گرفت از گرم خيزي به چشم ديو در مي شد ز تيزي
پس از يک لحضه خسرو باز پس ديد به جز خود ناکسم گر هيچکس ديد
ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل ديد و نه دلبر در ميانه
فرود آمد بدان چشمه زماني ز هر سو جست از آن گوهرنشاني
شگفت آمد دلش را کاين چنين تيز بدين زودي کجا رفت آن دلاويز
گهي سوي درختان ديد گستاخ که گوئي مرغ شد پريد بر شاخ
گهي ديده به آب چشمه مي شست چو ماهي ماه را در آب مي جست
زماني پل بر آب چشم بستي گهي بر آب چشمه پل شکستي
ز چشمش برده آن چشمه سياهي در او غلطيد چون در چشمه ماهي
چنان ناليد کز بس نالش او پشيمان شد سپهر از مالش او
مه و شبديز را در باغ مي جست به چشمي باز و چشمي زاغ مي جست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجير که زاغي کرد بازش را گرو گير
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ جهان تاريک بروي چون پر زاغ
شده زاغ سيه باز سپيدش درخت خار گشته مشک بيدش
ز بيدش گربه بيد انجير کرده سرشگش تخم بيد انجير خورده
خميده بيدش از سوداي خورشيد بلي رسم است چوگان کردن از بيد
بر آورد از جگر سوزنده آهي که آتش در چو من مردم گياهي
بهاري يافتم زو بر نخوردم فراتي ديدم و لب تر نکردم
به ناداني ز گوهر داشتم چنگ کنون مي بايدم بر دل زدن سنگ
گلي ديدم نچيدم بامدادش دريغا چون شب آمد برد بادش
در آبي نرگسي ديدم شکفته چو آبي خفته وز او آب خفته
شنيدم کاب خفتد زر شود خاک چرا سيماب گشت آن سرو چالاک
همائي بر سرم مي داد سايه سريرم را ز گردون کرد پايه
بر آن سايه چو مه دامن فشاندم چو سايه لاجرم بي سنگ ماندم
نمد زينم نگردد خشک از اين خون بترزينم تبر زين چون بود چون
برون آمد گلي از چشمه آب نمي گويم به بيداري که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بينم چو خار آن به که بر آتش نشينم
که فرمودم که روي از مه بگردان چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامين ديو طبعم را بر اين داشت که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائي شکيبائي ستودست جز اين يکجا که صيد از من ربودست
چو برق از جان چراغي برفروزم شکيب خام را بر وي بسوزم
اگر من خوردمي زان چشمه آبي نبايستي ز دل کردن کبابي
نصيحت بين که آن هندو چه فرمود که چون مالي بيابي زود خور زود
در اين باغ از گل سرخ و گل زرد پشيماني نخورد آنکس که برخورد
من وزين پس جگر در خون کشيدن ز دل پيکان غم بيرون کشيدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روي که يارب ياربي خيزد ز هر موي
مگر کاسوده تر گردم در اين درد تنور آتشم لختي سود سرد
ز بحر ديده چندان در ببارم که جز گوهر نباشد در کنارم
کسي کاو را ز خون آماس خيزد کي آسوده شود تا خون نريزد
زماني گشت گرد چشمه نالان به گريه دستها بر چشم مالان
زماني بر زمين افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهي سروش فتاده بر سر خاک شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر اين ماه آدمي بود کجا آخر قدمگاهش زمي بود
و گر بود او پري دشوار باشد پري بر چشمه ها بسيار باشد
به کس نتوان نمود اين داوري را که خسرو دوست مي دارد پريرا
مرا زين کار کامي برنخيزد پري پيوسته از مردم گريزد
به جفت مرغ آبي باز کي شد پري با آدمي دمساز کي شد
سليمانم ببايد نام کردن پس آنگاهي پري را رام کردن
ازين انديشه لختي باز مي گفت حکايت هاي دلپرداز مي گفت
به نوميدي دل از دلخواه برداشت به دارالملک ارمن راه برداشت
رسيدن شيرين به مشگوی خسرو در مداين
فلک چون کار سازيها نمايد نخست از پرده بازيها نمايد
به دهقاني چو گنجي داد خواهد نخست از رنج بردش ياد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند گل و شمشاد را قيمت که داند
ببايد داغ دوري روزکي چند پس از دوري خوش آيد مهر و پيوند
چو شيرين از بر خسرو جدا شد ز نزديکي به دوري مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرويز به مشگوي مداين راند شبديز
به آيين عروسي شوي جسته وز آيين عروسي روي شسته
فرود آمد رقيبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد
چو ديدند آن شکرفان روي شيرين گزيدند از حسد لبهاي زيرين
برسم خسروي بنواختندش ز خسرو هيچ وا نشناختندش
همي گفتند خسرو بانکوئي به آتش خواستن رفته است گوئي
بياورد آتشي چون صبح دلکش وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او ديدن گرفتند نشانش باز پرسيدن گرفتند
که چوني وز کجائي و چه نامي چه اصلي و چه مرغي وز چه دامي
پريرخ زان بتان پرهيز مي کرد دروغي چند را سر تيز مي کرد
که شرح حال من لختي دراز است به حاضر گشتن خسرو نياز است
چو خسرو در شبستان آيد از راه شما را خود کند زين قصه آگاه
وليک اين اسب را داريد بي رنج که هست اين اسب را قيمت بسي گنج
چو بر گفت اين سخن مهمان طناز نشاندند آن کنيزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زيوري کردند سازش ز در بستند بر ديبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت فرو آسود و ايمن گشت و خوش خفت
رقيباني که مشکو داشتندي شکر لب را کنيز انگاشتندي
شکر لب با کنيزان نيز مي ساخت کنيزانه بديشان نرد مي باخت